دوست داشتن شبیه یک قایق کاغذی وسط برکهای آرام و تیره غرق میشد و من، کنار برکه روی برگهای خشک شده به تماشایش ایستاده بودم. دوست داشتم به آب میزدم و خودم را به قایق کاغذی میرساندم. بغلش میکردم، اشک میریختم و التماسش میکردم غرق نشود. دوست داشتم کاری کنم. دوست داشتم کس دیگری، جای دیگری باشم. دوست داشتم جور دیگری بودم. دوست داشتم کنار برکه روی برگهای خشک شده بغل میشدم، اما هیچ چیز شبیه آنچه من دوست داشتم نبود. کسی نجاتمان نداد. خودمان، خودمان را نجات ندادیم. من تنها بودم. با خودم زمزمه میکردم "دنیا همین گوشهی کوچکی که تو توش زندگی میکنی نیست" نه، دنیا کوچک نبود، اما من نتوانستم دنیایم را بزرگتر کنم. نتوانستم بزرگی دنیا را زندگی کنم.
کنار برکه روز زمین دراز کشیدم. قایق غرق میشد، من هم همین طور.
هر شب میام به اینجا سر میزنم، میبینم نمیتونم چیزی بنویسم، صفحه رو میبندم، میرم و احساس میکنم چیزهای مهمی رو از دست دادم.
دوست داشتم یک گرگ باشم؛ یک گرگ سیاه و وحشی. آن وقت به جای پیاده شدن از ماشین، بالا آمدن از پلههای آپارتمان و پناه گرفتن در خانه، در کوچه و خیابانهای تاریک و شبزده پناه میگرفتم. دوست داشتم در تمام آن تاریکی قدم میزدم. پیاده میرفتم و میرفتم، بیهیچ مقصدی. دوست نداشتم برگشتنی در کار باشد. میخواستم آن گرگ سیاهی که موهای بدنش از کثیفی به هم چسبیده، خستگی اش را زیر بغلش بزند و آهسته برود و وقتی از نا و توان افتاد، یک گوشهای در همان تاریکی کز کند و بخوابد، اما من نبودم، نه یک گرگ سیاه که خیابانها را قدم بزند و گوشهای از پیادهرو بخوابد، نه یک دایناسور و نه خودم (یک انسان). من تنها نامرئی بودم. کسی که در گوشهای گم شده. باکتریای که با هیچ میکروسکوپی هم نمیتوان آن را دید. من یک "نادیده گرفته شده" بودم. آن هم نه یک ماه و دو ماه، بلکه برای مدتها... نامرئی بودن شاید یک روزهایی، یک وقتهایی، یا شاید آن اوایلش جالب باشد، اما از یک جایی به بعد دیگر جالب نیست؛ شبیه شهرت.
میدانی خواستهی حقیقی کسی که مدتها نامرئی باشد چیست؟ میخواهد کلا نباشد. من امروز از شدت تمایل و ناتوانیم برای کلیک کردن روی خودم و واقعا نامرئی شدنم، میخواستم زار زار گریه کنم. چه جملهی غریبی، انگار تا بعضی از حس و حالهایت را ننویسی به عمقی که دارد پی نمیبری. متاسفم که کارم را به این جا کشاندم.