قایق کاغذی

دوست داشتن شبیه یک قایق کاغذی وسط برکه‌ای آرام و تیره غرق می‌شد و من، کنار برکه روی برگ‌های خشک شده به تماشایش ایستاده بودم. دوست داشتم به آب می‌زدم و خودم را به قایق کاغذی می‌رساندم. بغلش می‌کردم، اشک می‌ریختم و التماسش می‌کردم غرق نشود. دوست داشتم کاری کنم. دوست داشتم کس دیگری، جای دیگری باشم. دوست داشتم جور دیگری بودم. دوست داشتم کنار برکه روی برگ‌های خشک شده بغل می‌شدم، اما هیچ چیز شبیه آنچه من دوست داشتم نبود. کسی نجاتمان نداد. خودمان، خودمان را نجات ندادیم. من تنها بودم. با خودم زمزمه می‌کردم "دنیا همین گوشه‌ی کوچکی که تو توش زندگی می‌کنی نیست" نه، دنیا کوچک نبود، اما من نتوانستم دنیایم را بزرگ‌تر کنم. نتوانستم بزرگی دنیا را زندگی کنم.
کنار برکه روز زمین دراز کشیدم. قایق غرق می‌شد، من هم همین طور.

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان