من نور خورم که قوت جان است*

من حالا یه دورم، نه که جای دوری باشم، نه... خوده دورم. یه دلتنگم. دل تنگ چیزهای ساده؛ مثل لمس واقعی پرتقال و سیب و بو کردنشون، دلتنگ شعر خوندن و وب گردی و جدی پست گذاشتن، دل تنگ نفس عمیق کشیدن و با لذت غذا خوردن. دل تنگ چیزهای روزمره ام که بی توجه ازشون میگذرم و لحظه ی حال با تک تک جزییات کوچیکش.

درسته... حالا، تو این زمان، من یه دورِ دلتنگم که افتاده میون اقیانوس زندگی. دست و پا میزنم و نفس کم میارم، لحظه ای فرو میرم، دست و پا میزنم و لحظه ای میام روی اب. چند دقیقه پرتلاطم میون دو تا اتفاق که باید انتخاب کرد: مردن و زندگی کردن...اما مهم نیست، با همه اتفاق ها من به فردا امیدوارم. به زندگی امیدوارم. میرقصم با ریتم زندگی، گاهی با رنج، گاهی با لبخند. قویم مقابل  کبودی های همیشگی و دردهای گاه و بیگاهشون، قویم جلوی رنج ها و ضربه ها و با وجود همه این ها، حالم خوبه. میدونم که این خورشید نیست که هر روز طلوع میکنه و غروب میکنه، این ماییم که هر روز میچرخیم و میرسیم به نور و این ماییم که حرکت میکنیم و دور میشیم از نور. من به فردا امیدوارم. به خودم... به خودم امید دارم. شوق مسیر دارم. شوق خیل عظیم کارهایی که دلم میخواد انجانمشون بدم و شوق تجربه کردن و لمسِ زندگی. شوق زندگی کردن امروز و اغوش باز فردا. میدونم رنج ها هم، هم امروز و هم فردا هستن و خب، زندگی همینه و برای همه هم یکسانه. زندگی رو نمیشه تجزیه کرد، همه چیز در هم امیخته است و این قشنگه... این طور نیست؟

 

 [پیشنهاد: یه غروب زمستونی، قدم به قدم روی جدول کنار خیابون ها راه برید و اجازه بدید تو گوشتون پر بشه از کوه باش و دل نبند، رود باش اما بمون]

*مولانا

تو در خواب و بیابان در پیش...

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی؟ ره ز که جویی؟ چه کنی؟ چون باشی؟

حافظ

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان