دوست داشتم یک گرگ باشم؛ یک گرگ سیاه و وحشی. آن وقت به جای پیاده شدن از ماشین، بالا آمدن از پلههای آپارتمان و پناه گرفتن در خانه، در کوچه و خیابانهای تاریک و شبزده پناه میگرفتم. دوست داشتم در تمام آن تاریکی قدم میزدم. پیاده میرفتم و میرفتم، بیهیچ مقصدی. دوست نداشتم برگشتنی در کار باشد. میخواستم آن گرگ سیاهی که موهای بدنش از کثیفی به هم چسبیده، خستگی اش را زیر بغلش بزند و آهسته برود و وقتی از نا و توان افتاد، یک گوشهای در همان تاریکی کز کند و بخوابد، اما من نبودم، نه یک گرگ سیاه که خیابانها را قدم بزند و گوشهای از پیادهرو بخوابد، نه یک دایناسور و نه خودم (یک انسان). من تنها نامرئی بودم. کسی که در گوشهای گم شده. باکتریای که با هیچ میکروسکوپی هم نمیتوان آن را دید. من یک "نادیده گرفته شده" بودم. آن هم نه یک ماه و دو ماه، بلکه برای مدتها... نامرئی بودن شاید یک روزهایی، یک وقتهایی، یا شاید آن اوایلش جالب باشد، اما از یک جایی به بعد دیگر جالب نیست؛ شبیه شهرت.
میدانی خواستهی حقیقی کسی که مدتها نامرئی باشد چیست؟ میخواهد کلا نباشد. من امروز از شدت تمایل و ناتوانیم برای کلیک کردن روی خودم و واقعا نامرئی شدنم، میخواستم زار زار گریه کنم. چه جملهی غریبی، انگار تا بعضی از حس و حالهایت را ننویسی به عمقی که دارد پی نمیبری. متاسفم که کارم را به این جا کشاندم.