ز ی ب ا

امروز وسط کارها، وسط اون همه خستگی، برای استراحت یه گوشه نشستیم. بهم گفت مسابقه بذاریم و با سنگ بزنیم به اون سطل افتاده. سطل دور بود. رفتم و سطل رو درست سر جاش گذاشتم و شروع کردیم به سنگ پرتاب کردن و خندیدن. من هیچ سنگی رو نتونستم بندازم توی اون سطل، برعکس اون. با خنده بهش گفتم تسلیمم و تسلیم بودم. ما بازی می‌کردیم و این اونجا، شبیه جشن‌های وسط جنگ، عجیب بود. زندگی گاهی خارج از قدرت ماست، مثل جنگ، قسمت عجیبش وقتیه که می‌بینی آدم‌ها ادامه می‌دن. اون‌ها می‌خندن، جشن می‌گیرن، بازی می‌کنن. اون بی‌رحمانه‌ شکسته شده بود، اما شکست نخورده بود. قدرت‌مند ادامه نداده بود، اما ادامه داده بود. الان فکر می‌کنم، همین یعنی قدرت. یه قدرت زیبا و زیباکننده، شبیه شعله‌های لرزون شمع، یا سپیده دم خنک بارونی.

چی کار کنم وقتی نمی‌تونم آدم‌ها رو بغل کنم و برای همیشه برای خودم نگه دارم؟

بندباز **
۱۹ ارديبهشت ۰۳:۲۵
امشب که تهران زلزله اومد، فهمیدم که چقدر همه چیز توی این دنیا بی ثباته!
ممکن بود در عرض یک لحظه خیلی از ماها عزیزان مون رو از دست بدیم... یا خودمون...
ذات زندگی همینه؛ پر از فراز و نشیب. چه خوبه که قدرت بلند شدن و دوباره راه افتادن رو داشته باشیم.
پاسخ :
 واقعا بی‌ثبات و غیرقابل پیش‌بینی...

آزه، فقط همون ادامه دادن خیلیه
خودش مقدمه‌ی خوبی برای زندگی می‌شه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان