- شغلت چیه؟
با آن دماغ گوشتی گنده و صورت سیاهش، تکانی به خودش داد، آدامسش را باد کرد و ترکاند، با حالت چندشآوری پاسخ داد: کشتن!
مرد مقابل تیز نگاهش میکرد، چشم دوخته بود به او.
- چرا این کارو میکنی؟
با همان لحن چندش آورش گفت: عاشق این کارم، لذذذت بخشه
- میدونی خودت چند تان؟ به پروندهات نگاه انداختی؟
با سوال آخرش گوش خودش هم اذیت شد، نفسش را رها کرد اما نگاه به او را نه...
-عصبانی نباش رفیق. من میدونم چته...
-تو یه نفهم لعنتی هستی.
- میدونی چه لذتی داشت؟ از کدومشون میخوای بگم؟
کلمات از لای دندانهای بهم قفل شدهاش، به سختی بیرون میجهیدند: این آخری، تازه کمی حالش خوب شده بود.
خودش را روی صندلی رها کرد و با صدای آهستهای ادامه داد: داشت موفق میشد. تو چشماش نگاه کردی؟ چشماش پر از نور بود. با این که مثل بقیه دخترا مو نداشت، اما زیبا بود، مخصوصا وقتی میخندید... اما توی لعنتی کشتیش.
-چرند میگی...
کمی به جلو خیز برمیدارد: اون پسره رو چی؟ یادته؟ همون که همش لباس مشکی میپوشید. جنازهشو پایین آپارتمان پیدا کردیم، صورتش له شده بود. میدونی داشت قبول میکرد مامانشو ببینه؟ بعد یه عالمه اصرار ته دلش میخواست ببخشتش، با این که مادره اونو دست زن پدری که آزارش میداد رها کرده بود... البته اگه تو نمیاومدی.
- چرند نگو...
- اون دختره رو تو از پا درآوردی یا اعتیاد پدرش؟ اون خانمه رو چی؟ هان؟
- من کاری نکردم، خودتم خوب میدونی.
- میدونی اون مرده که رفتی سراغش چند ساله که تو سیاهی مطلق زندگی میکنه؟ جون نداره بخنده...
- خودش خواسته، من کاری نکردم؛ با هیچ کدوم...
خودشون انتخاب کردن، من فقط یه ملاقات کوتاه باهاشون داشتم، همین.
- پس کی این کار کرده؟
حتی شیشههای اتاق از بلندی صدا به خودشان لرزیدند اما از شنونده، تنها پاسخی بیخیال و بیاعتنا در هوا معلق شد:
-خودشون
- حالم ازت بهم میخوره
میخندد، یک خندهی کریه و طولانی:
-میدونی؟ بهم معتاد میشدن، خودشون اجازه میدادن امیدشونو بکشم و هر روز بیشتر غرق میشدن. میبینی؟ من هیچ کار بخصوصی نکردم. اصلا از یه غم سیاه چه کاری برمیاد؟ اونا خودشون شرایط خودشون رو نمیدیدن و اونی رو میدیدن که من میگفتم و میخواستم. اصلا خودت بگو، از یه احساس چه کاری برمیاد؟
صدای خندهاش در اتاق پیچید، برخاست و با حفظ خندهاش، نگاهی به فرد مقابل که با پوزخندی نگاهش میکرد، انداخت و رفت.