لحظههای بودن با مامان بابا را دوست دارم. لحظههای ساده و بدون اتفاقات خاص و عجیب غریب. ساده میخندیم؛ ساده حرف میزنیم؛ ساده بحث میکنیم. شاید فراز و فرودهایی هم باشد، اما اصلا به چشمم نمیآید. چیزی که به چشمم میآید، حس عمیقیست که بودنشان در جانم به راه میاندازد؛ حسی که شبیه نسیمی در وجودم میپیچد و لبخندی در جانِ جانم حک میکند.
مدام باید به خودم یادآوری کنم تا دیر نشده، آن قدری که باید دوستشان داشته باشم.