هوا تاریک بود. بالا سرت که چشم میچرخاندی، آسمان، همان آسمان همیشگی بود و ستارهها به تو چشمک میزدند، اما کافی بود به مقابلت خیره شوی، مقابلت انتها نداشت. آسمان و دریا یکی بودند و با سیاهی شب درهم آمیخته بودند. من بودم و اسکله. اسکله بود و دریا. دریا بود و آسمان، آسمان بود و تاریکی... آنجا همه هم با هم بودند و هم، هر کدام تنها و جدا افتاده.
اولین بارم بود که روی یک اسکله چوبی، در تاریکی شب نشسته بودم و دریا خروشان و طوفانی بود. موجهای خروشانِ بیاعصاب از دور دورها، پشت سر هم و یکی یکی جلو میآمدند و خودشان را به اسکله میکوبیدند. موجهای خشنتر، که کم هم نبودند، خودشون را تا بالاهای اسکله هم میکشیدند و حتی قطرههایشان روی من هم پاشیده میشد. غرق شده بودم. هیچ فکری در سرم نمیآمد، فقط بی فکری بود که موج موج در مغزم میچرخید. دوست داشتم ساعتها بنشیم و جزیی از آن صدا و آن موجها شوم. موجهایی که گاهی خشونتشان ترس رقیقی به دلم میانداخت. ترس، طبیعی هم بود؛ تنها آدم روی نوک اسکله بودم و اسکله کامل میان آب بود. برعکس وقتی که روی ساحل قدم میزدم، دیگر برایم مهم نبود سرنوشت موجها روی شنهای ساحل چه میشود. چه اهمیتی داشت موجی که از من میگذرد کمی آن طرفتر چه بر سرش میآید؟ من غرق بودم. دوست داشتم غرق هم بمانم. همان جا، نشسته روی روزنامههایی روی پله اول اسکله چوبی نمدار، اما نشد، داماد و خواهرزادهام تنهاییام را شکستند و لذت دریا را خراب کردند. مثل چای داغی که هوسش در دلت هست و درست در کنار دستت از دهان میافتد.
ولی باز هم راضیم...