تا چند دقیقه پیش با سردرد خوابیده بودم، اما حالا به سقف خیرهام و در دلم قند آب میشود که خواهرزادههایم اینقدر زیاد دوستم دارند. خوشبختی باید همینها باشد؛ همین که بگویم سرم درد میکنم و امشب نمیتوانم خانهی شما بیایم و آنقدر زنگ بزنند، سماجت کنند، گریه کنند، کودکانه دلبری کنند و آخر سر وقتی میگویم "بیامم میگیرم میخوابم، حالم خوب نیست" میگویند "اشکال نداره، بیا بخواب"
دوست داشتن باید همین باشد، کاری برایشان نمیکنم و آنها هم توقعی ندارند، تنها توقعشان حضورم است، همین.
. آره... خوشبختی باید همین باشد.
+بیرحم نیستما، اتفاقات بالا خیلی مهربانانه افتاد...