احساس یک بیمارستان را دارم. بیمارستانی با 400 تخت خواب و 190 اتاق و خیابان پر رفتوآمدی که درست روبرویم قرار دارد.
یک بیمارستان پر از داستان و جریان، پر از بیمارانی با حال و زندگیهایی متفاوت؛ پر از شب بیداری، تب و هذیان. گوش میکنم، هر روز گوش میکنم؛ مثل حالا که هذیانهای بیمار اتاق 403 آرام آرام در گوشم نجوا میشود، در لولههای آب میان دیوارهایم میپیچد و به عمق قلبم میرسد. یا ضجههای مادر کودک دو سالهای که تازه فوت شده در راهروی طبقه دومم، که موج مانند در تمام راهروهایم سرگردان میشود و مثل غبار ماسیدهای در لابهلای جرز دیوارهایم آرام میگیرد. آفتاب بعد از ظهر یک روز زمستانی را روی پیکر ناتوانم حس میکنم وقتی کودک بیجان تازه شیمی درمانی شدهای در اتاق 30 به خواب میرود، و غرق نور و ستارههای چشمکزن میشوم با صدای گریه نوزادی که برای اولین بار چشم به جهان گشوده. چشم میشوم میان تکتک تختها، میان همهمهها، جریانها و داستانهای متفاوت؛ میبینم نوه و فرزندان پیرمرد تخت 29 که دورش را گرفتهاند و پیرمرد تنهای تخت 30 که به دیوار کنارش خیره شده. و اورژانسم... اورژانس همیشه جای پرهیاهوییست، مثل اخبار و بورس، پیدرپی خبرهای تازهای در آن جان میگیرد؛ اخیرا هم خبر تازهای اتفاق افتاده؛ مرد پستچی با موتورش تصادف کرده، همسرش خوشحال از سلامتی شوهر، کنارش نشسته، اما دور تخت بغلی، که با پردهای از دید عموم خارج کردهاند، شلوغ است.
احساس مبهم بیمارستانی را دارم، پر از غم و شادی، شلوغ، پر رفتوآمد و ساکت. بیمارستان پر داستانی که 400 تخت دارد و 190 اتاق؛ روبرویش هم خیابان شلوغیست که صدای بوقش بارها و بارها در طول روز گوش را میخراشد.