فردا خورشید طلوع خواهد کرد جانِ من. وقتی همه خسته در تاریکی چشم بستهاند، خورشید از دل تاریکی میتابد. پس چشمهایت به چه دردی میخورد؟ نگاه کن و بیاموز. این قلبت اگر مامن سبزی و مهربانی نباشد، اگر جنگل امید نباشد، پس جای چیست؟
تو تنهای تنهایی جان من و اینجا هیچ پنجرهای نیست، جز یکی، که خودِ تویی. پس خستگی و ناامیدی بیامان امروزت را پس بزن. این حال سوسک له شدهی بی جان را کنار بگذار و با لبخندت بتاب و این پنجره را منتظر نگذار.
از طرفِ شانهی محکم، مهربان و قابل اعتمادت؛ دایناسور