نشسته بودم روی زمین، درست کنارش. لباسم خونی شده بود و نگاهم از روش تکون نمیخورد. نفس هاش عادی نبود و درد کشیدنش زجرآور بود. من... یه دستم روی بدنش بود، یه دستم روی اسلحه. صورتم خیس بود. تو نمیفهمی... هیچ وقت جای موجود زخمی که افتاده کف زمین و داره زجر میکشه نبودی، من اما، کنار شبه جنازه خودم زانو زده بودم...
+ بی ربط نوشت: آه از آن درد که پایان ندارد...