خواستم تنهایی را با چاقو تکه تکه کنم. افتادم به جانش. چندین ضربه چاقو زدم، دستانم خونی شد؛ آن لحظه تنها یک چیز در ذهنم میچرخید، او باید ت ک ه ت ک ه میشد. او اما تماما ساکت، بدون این که ناله کند، بدون این که با هر بار ضربهی چاقو به خودش بپیچد و فریاد بزند، تنها نگاهم کرد، زل زد در چشمهایم و نگاهم کرد، نگاهم کرد، نگاهم کرد، نگاهم کرد. آن قدری نگاهم کرد که وسط کار دست کشیدم. دست قرمز شدهام که چاقو دارد به فاصله ی بین بینی و لبم تکیه دادم و گریه کردم. چشم در چشم او اشک ریختم.
و آخرش؟ آخر این داستان مشخص است، بدون این که اشکهایم را پاک کنم، با سرعت بلند شدم و رفتم.