هیچ کلمهای ندارم. کلماتم را چه شده؟ زلزلهای سقف جهانم را رویشان خراب کرده؟ سیل آنها با خود برده؟ شاید وقتی حواسم نبوده، دستم را رها کردهاند و برای همیشه گم شدند. شاید در حادثهی تصادف صدمات جدیای به مغزشان وارد شده و من مدتیست از پشت شیشه به تک تک کلمات در کما رفتهام خیره شدم. شاید هم... شاید هم مردهاند و تمام چیزی که از آنها برایم مانده، سنگ سردیست در ناکجای زمین.
نمیدانم کلماتم را چه شده، اما میدانم امروز در این برهوت کلمات باید قیامتی به پا کنم، دلم عجیب کلمات را میخواهد...