این قسمت: معشوقه ی کاغذی
وقت خوشحالی یا زمانی که غمگینم و بیشتر زمانی که غمگینم، کتابخونه منو به سمت خودش میکشه؛ پناه میبرم بهش. میرم میون قفسه کتاب هایی که میپسندمشون و یه ردیف کتاب رو انتخاب میکنم. معمولا به ترتیب شروع میکنم به خوندن اسم کتاب و نام نویسنده ی دونه به دونه کتاب ها. هر کتابی که جذبم کنه رو برمیدارم، لمس میکنم، به جلدش نگاه میکنم، پشت جلدشو میخونم، چند صفحه اش رو بالا پایین میکنم، دوباره نوازش گونه لمسش میکنم و میذارمش سر جاش. گاهی هم مثل بچه هایی که نوک انگشتشونو روی دیوار میکشن، انگشتمو روی اسم بعضی کتاب ها میکشم. از این کارها لذت میبرم، مخصوصا وقتی کتاب ها رو نوازش گونه لمس میکنم. وقت هایی که غمگینم انگار از غمم کم میشه، مثل این که کمی از غبار غم از دست هام ریخته شده باشه روی کتاب. بعضی وقت ها میون این قفسه گردی ها، کتاب هایی رو میبینم که تا حالا ندیده بودمشون، از دیدن بعضی هاشون واقعا ذوق میکنم، مثل کشف یا دستاورد میمونن.
گاهی فکر میکنم انگار این کتاب ها معشوقه ی منن. یه عالمه معشوقه ی کاغذی که من تنوع طلبانه میونشون میچرخم و تشنه ی حضور همیشگیشونم. واقعا معشوقه های جذابین. بعضی وقت ها از صمیم قلبم دوست دارم همون جا میون قفسه ها بشینم رو زمین و شروع کنم به خوندنشون.
میبینی؟ کجا بهتر از کتابخونه واسه پناه بردن آخه؟