یک هفته اخیر هیچ فعالیت آنچنانی نداشتم. فقط تو خونه بودم و کارهای معمولی انجام دادم؛ بدون هیچ حس خاصی. شاید حتی کم زنده بودم. اما فردا، بعد از یک ماه ورزش نکردن و وقت نذاشتن برای کلاس دیگه ام، بعد از بیش از یک هفته دانشگاه نرفتن، یه روز خوبه برای انجام دوباره ی همه ی این کارها. بی اغراق، دلم تنگ شده بود برای قدم زدن میون فاصله ها، برای خسته شدن موقع ورزش و خستگی و سرحالی بعدش. دلم تنگ شده بود که موقع ورزش، چشم بدوزم به عقربه ثانیه شمار و فکر کنم دو دقیقه چقدر زیاده. عجیبه، اما حتی خوشحالم فردا استادمو میبینم و درمورد موجودات ریز و میکروسکوپی چیزی میشنوم. میدونی؟ زندگی بدون فعالیت کردن، ارزش زیستن ندارن. همین درگیری های شاید به قولی روزمره، ما رو میسازه و ما رو از خطر مرداب شدن، از گذران بیهوده تر زندگی نجات میده. ما رو به سمت تلاش بیشتر برای داشتن زندگی بهتر سوق میده و حتی، یه نظم منطقی به زندگیمون تزریق میکنه.
گاهی دوری لازمه، دوری از آدم ها، از اتفاقات و حتی دوری از همون چیزهای همیشگی. این طوری نقش اونها تو زندگیمون رنگ میگیره یا شاید، خیلی چیزها یادمون میاد. از دوری های موقت نزدیک کننده ممنونم و خوشحالم که فردای من از هفت صبح شروع میشه، نه دوازده ظهر! :)