زمستان

تو بنشین و به بهار فکر کن. با ذوق میان مغازه ها بچرخ و به ویترین ها زل بزن. برای سفره هفت سینت هزار برنامه بچین. از گرونی ها حرف بزن و به آجیل شب عید فکر کن. من به زمستان فکر میکنم. به درخت هایی که به زودی گرد سبزی رویشان را میگیرد و برگ ها از سر و روی شاخه هایشان بالا میرود. به شال گردن های زیبایی فکر میکنم که کم کم میروند گوشه ی خاک گرفته ی کمدها و به هوای سردی فکر میکنم که دیگر نیست تا به جانش غر بزنم. مینشینم و به لحظات خوب و زیبایی که زمستان براین ساخت فکر میکنم و خوب میدانم که عمر این زمستان هم رو به پایان است. صدای خس خسش را موقع نفس کشیدن میشنوم. راستش میدانم دلتنگش میشوم. حتی دلتنگ خیس شدن گونه ام از اشک هایی که تسلیم سرما شدند. راستش حالا که چیزی تا پایان زمستان نمانده یادم آمده چقدر کم حواسم بوده زمستان است و چقدر کم لذت برده ام. 

میدانی؟ میان قهرمان ها و بتمن ها و مردعنکبوتی ها و... من شکارچی ساده ای  را دوست دارم که تیرش را به سمت لحظه ها نشانه میرود.


+ هر روز یک پست
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان