قفسه گردی

این قسمت:  در ستایش شکل بودن آدم ها، دست هایشان، دقت و بررسی هایشان، نگاهشان، کتاب لمس کردنشان و باز هم دست هایشان موقع انتخاب کتاب ها


وارد کتابخانه شدم. کتاب "بودن" را میخواستم و میدانستم در کدام ردیف و در کدام قفسه است. با سرعت رفتم تا زودتر کتاب را بردارم و مانند اسکار میان دستانم بگیرم و خوشحال باشم. به محض وارد شدن میان ردیف مورد نظر پسری را دیدم که دقیقا همان جایی ایستاده که کتاب هست. شاید برای لحظه ای همان ابتدا ایستادم. با آن سرعتی که آمده بودم، دیدارمان چیزی شبیه به یک تصادف و برخورد شدید بود اما از راه دور. بعد از مکثم با همان سرعت رفتم دو ردیف جلوتر و تظاهر کردم در حال انتخابم، اما همه ی حواسم بود که تا پسرک رفت، بروم سراغ کتاب. خودم هم دقیقا یادم نمی آید چرا برداشتن کتاب برایم این قدر حیاتی شده بود، انگاری که هیچ کاری در دنیا ندارم، به جز همین. البته میدانم؛ کتاب را سری پیش گرفته بودم و نشده بود کامل بخوانم و چه چیز بدتر از نصفه ناندن کتاب؟ میخواستم بروم و برش دارم و خیالم راحت شود کسی برش نداشته و میتوانم تمامش کنم. چیزی نگذشته بود که سرم را چرخاندم و دیدم خبری از او نیست. صدایی در مغزم میگفت امکان ندارد با این سرعت رفته باشد، اما آن موقع چه اهمیتی داشت مغزم چه میگوید، مهم کتاب بود! دوباره با سرعت و شعف و آخ جون گویان رفتم وارد ردیف مورد نظر شوم که دیدمش. دوباره مکث کردم. آقا بدون ذره ای جا به جایی، در همان نقطه نشسته بود. ژستش را هنوزم بخاطر دارم. روی پاهایش نشسته بود؛ دست راستش دراز بود و کتابی را بررسی میکرد. هنوز شکل اتصال نوک انگشتانش به کتاب توی قفسه را به یاد دارم. سرش کمی کج بود و با دقت تمام به کتاب نگاه میکرد. راستش دوست داشتم به جای چند لحظه، ساعت ها بایستم و نگاهش کنم. من شیفته ی شکل دست آدم ها موقع انتخاب کتاب ها هستم. شیفته ی دقت و بررسی هایشان. بعضی از ژست های ناخودآگاهشان که مال مال خودشان و همان لحظه است و بوی اصالت میدهد و شیفته ی تصویر آن پسرک. دوست داشتم در همان حالت ازش عکس بگیرم. از چشم هایش که به جز کتاب مقابلش هیچ چیزی نمیدید.  آن تصویر باید سال ها ادامه میداشت اما، همه چیز در چند لحظه اتفاق افتاد و تمام شد. یک ردیف جلوتر رفتم و جوری رفتار کردم که اگر کسی میدید فکر میکرد از اول میخواستم وارد آن ردیف شوم. شبیه به کاری که بعضی آدم ها بعد از افتادن میکنند. یک ردیف جلوتر، ایستاده بودم، به کتاب ها نگاه میکردم و تصویر خاص پسرک غریبه را میدیدم. حالا دیگر عجله ای نداشتم...

خیلی زود رفت. انگار فهمیده باشد که کسی دقیقا همان جایی که ایستاده میخواهد بایستد و کتابی بردارد. نگاهش کردم؛ آدمی معمولی با کاپشن بادی دودی و موهایی رو با بالا که سه یا چهار کتاب در دست دارد. شاید اگر اینجا ایران نبود، همان موقع که روی زمین نشسته بود، میرفتم جلو و به نوشیدن قهوه دعوتش میکردم و حتما ازش میپرسیدم برداشتن کدام کتاب آن قدر زیبایش کرده بود.


+ هر روز یک پست

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان