گاهی وقتی کتابی میخونم یا فیلمی میبینم، با خودم میگم چقدر جای بعضی آدم ها کنارمون خالیه. آدم هایی مثل هاوکینگ کتاب شاعران مرده، تروفیموف کتاب باغ آلبالو، پرستار کتاب مطلقا تقریبا، پدربزرگ توی کتاب 35 کیلو امیدواری، پیرمرد تو کتاب دختر ستاره ای و خیلی ادم های دیگه که حتی گاهی به خوبی این آدم ها که گفتم هم نیستن. یه لحظه هایی تو زندگی حتما وجودشون لازمه و چوب جادو واسه همین لحظه ها خوبه. که اون آدم ها رو زنده کنی و کمی نه توی کتاب، بلکه توی جریان زندگی خودت، باهاشون زندگی کنی و اون ها نه حرف های نویسنده درباره موضاعات مشخصی رو، که حرف های لازمی که تو باید بشنوی رو، توی اتفاقات ناگهانی و گاهی حتی روزمره به تو بگن.
هر چند که میشه گفت وقتی اون ها رو میخونی اون ها درونت متولد میشن، اما مسئله اصلی اینه که چقدر میتونی اون ها رو درونت زنده نگه داری تا این اتفاقات رو تو زندگیت رقم بزنن؟
+ هر روز یک پست