بهم میگه بشین برای کنکور بخون و برو پرستاری. به پیامش نگاه میکنم. به خودم فکر میکنم. من زیست شناسی میخونم و رشته ام رو دوست دارم. تا اینجا موردی وجود نداره؛ مورد از جایی شروع میشه که من میدونم توی کشورم کار چندانی برای من وجود نداره. چیز دیگه ای هم آزاردهنده است؛ نوع تفکر و برخورد آدم ها و چیزی که میون پیام های جیم پررنگه "شان اجتماعی". جیم میگه فلانی که هم کلاسی دوران دبیرستانش بوده الان پرستاره و جوری حرف میزنه انگار خوشبختی و موفقیت فقط همین جور چیزهاست. میپرسم "آیا این همه چیزه؟". واقعا چی شده که ما میخوایم کسی بشیم و این کسی شدن یعنی دکتر و پرستار شدن؟ زیاد برمیخورم به این نگاه. آزارم میده این نگاه. من رشته ام رو دوست دارم. همه مثل کسی که هیچ چیز نیست نگاه میکنن به کسی که زیست شناسی خونده باشه. همه البته منظورم به اکثر ایرانی هاست. شاید راجع به خیلی شغل ها و رشته های دیگه هم همین باشه. موفقیت و خوشبختی برای من توی دکتر بودن و پرستار بودن خلاصه نمیشه. شان اجتماعی شاید تعریف درستی نداره. به جیم میگم شاید جامعه حرف هایی بزنه که درست نباشه، شاید چیزهایی هست که اکثر مردم قبولش دارن، اما کار درست اینه که ما درست بهش نگاه کنیم و این نگاه رو به بچه هامون یاد بدیم. جواب میده ما جزیی از این جامعه هستیم و تو نمیتونی جز یه خانواده باشی که میگن یه خانم کارمند خیلی خوب و با شخصیت و... تو یه خانم خانه دار باشی و بگی جامعه اشتباه میکنه. امروز رو داشتم به حرف های جیم فکر میکردم، حرف هاش منطقیه، اما به اندازه ی حرف های خودم برام مورد قبول نیست. من نمیخوام کسی باشم. فقط میخوام چیزی که دوست دارم رو بخونم و توش فعالیت کنم. موفقیت از نظر من یعنی تو توی کاری که هستی سعیتو بکنی. موفقیت از نظر من یعنی همون عطاری ای که همیشه خدا جلوش صفه و شاید چیزهای دیگه، که بازم ربطی به تعریف جامعه نداره.
اما چیز ظریفی وجود داره به اسم تسلیم شدن. خیلی مهمه که توی زندگی بتونی به موقع تصمیم بگیری تسلیم بشی. گاهی تسلیم شدن عین پیروزیه.
من تصمیمم رو گرفتم؛ از این مسیری که توشم راضیم. درسته از نظر جامعه شان اجتماعی نداره و جامعه به راحتی نظرشو بهم تحمیل میکنه. شغلی در انتظارم نیست. حتی حالا هم نمیتونم دنبال شغل مناسبی برای خودم باشم. من میدونم این مسیری که ازش راضیم چه مسیریه. میدونم هر تصمیمی مثل لبه ی تیغه و تو ممکنه به راحتی بیفتی تو پشیمونی ای که جبرانی نداره. میدونم گوش دادن به حرف دل چقدر خطرناکه اما این مسیریه که "فعلا" میخوام برم.
باید راجع یه سری چیزها بیشتر فکر کنیم. بهتره به کلماتی که مفاهیم و نوع نگاه و برخورد ما رو میسازن بها بدیم و خودمون بسازیمشون، نه این که چیزی که به طور ناخوداگاه بهمون تزریق شده رو بپذیریم. شنیدید میگن قبل حرف زدن فکر کن؟ بهتر نیست قبل نگاه کردن هم فکر کنیم؟
الان کار ما و تعاریف و مفاهیممون، مثل شان اجتماعی، چه فرقی با خودزنی داره؟
+ حالا از بد روزگار چند سال دیگه میایید همین جا میبینید من از خانم دایناسور به خانم بی پول، بی شان اجتماعی و بیکار تغییر اسم دادم و از هر چیزی مثل پرستاری، که هم شان اجتماعی داره، هم راحت میتونی بری سر کار و هم درآمد خوبی داره بسیار دورم :)