نشسته بودم روی صندلی های جلوی ردیف آخر اتوبوس، کنار پنجره. اتوبوس خلوت بود؛ کلا ده نفر هم نبودیم. هندزفیری تو گوشم بود، از پنجره به بیرون نگاه میکردم و تنهایی نزدیک ترین کس بود به من. دوست داشتم اون موقع، همون ساعت ها، یه نفر باشه، یه نفر بیاد و بگه «چقدر قشنگی» نه که ظاهر زیبایی داشته باشم و منظورم قشنگی ظاهر باشه ها. فقط نیاز داشتم با وجود تمام نقص ها و ضعف ها و زشتی هام، یه نفر شکل تنهاییم رو، فکرهام رو، درونیاتم رو و شکل بودنمو تحسین کنه.
اما حتی یه نفر هم نبود، حتی یه نفر هم نیست و من نمیگم «دختر، این خودتی که باید خودتو تحسین کنی»، هیچی نمیگم، دست تنهاییمو میگیرم و ادامه میدم.
+ هر روز یه پست