.

باد صدایم رو میبرد. "دادی بر بادم... با یادت شادم" از شدت خشونت سرکوبگر باد، بعد از حنجره ام، روی زمین می افتد و میشکند. بالای سرش می ایستم و به شکسته ها نگاه میکنم.  هر کدام کناری افتاده اند. "باد"  گوشه ای زیر سایه ی درخت، "داد" میان سنگ های جویبار، "یاد" روی شاخه ی خشکیده ی درخت و "شادم" جلوی پاهایم. باقی آن قدر خرد شده اند که شناسایی شان مشکل است. دست دراز میکنم و باد را برمیدارم و در جیبم میگذارم. دستم را در آب روان جویبار رها میکنم، کلمه ی داد را با نوک انگشتانم نوازش میکنم و میگذارمش همان جا بماند. سر بلند میکنم، به یادت که بر روی شاخه ی خشک درخت لانه کرده خیره میشوم. قدم به قدم نزدیک تر میشوم، روی نوک پا می ایستم و دستم را دراز میکنم. دستم به یادت نمیرسد. دوباره تلاش میکنم؛ نوک انگشتم به لبه ی کلمه میخورد، انگشتم میسوزد، با صورت درهم دستم را جمع میکنم و به قرمزی خون نشسته روی نوک انگشتم خیره میشوم. انگار یادت شبح وار از روی شاخه میپرد و پرواز میکند. به شاخه ها چشم میدوزم. یادی روی شاخه نیست. به نوک انگشتم که میان دست دیگرم گرفته بودمش نگاه میکنم، خونی در کار نیست. از آن سوزش و زخم هم هیچ خبری نیست. انگار همه چیز را خواب دیده بودم و الان، ناگاه روی زمین پرت شده ام. یادم می آید، روی این شاخه ی خشک هیچ وقت هیچ یادی لانه نکرده است. آهسته تر از همیشه، به تنه ی درخت تکیه میدهم و به شاخه ی خشک خیره میشوم.

چشم از شاخه برمیدارم، دست هایم را جلوی صورتم میگیرم و نگاهشان میکنم. برمیخیزم و زمین را جستوجو میکنم. "شادم" را از روی زمین برمیدارم. لبخند آهسته ای خودش را به لب هایم میرساند. راه می افتم و از آنجا دور میشوم. باد پیوسته می وزد و من "شادم" را محکم تر در دستانم میگیرم.


+ هر روز به پست

زهرا طلائی
۲۲ خرداد ۱۱:۰۹
چقدر خوبه هر روز می‌نویسی. تو که اینقدر قشنگ با کلمه‌ها جادو می‌کنی
پاسخ :
ممنون :)
خیلی جمله ی قشنگی گفتی :)) 
دامنِ گلدار
۲۳ خرداد ۰۸:۲۵
چه ایده‌ی بکری :) خیلی کیف داشت تصورش :))
پاسخ :
:))
خوشحالم این طور بوده :)
فا طمه
۲۵ خرداد ۰۲:۰۱
منم دوس داشتم ایده رو😁 کلا خیلی خوب بود
پاسخ :
:)
ممنون 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان