از فاصله ها گله دارم. از این که عموم منو نشناسه، از این که پسرعمه ام رو برای اولین بار شب عروسیش ببینم، از این که بپرسم این دختره که پیش دخترعموعه کیه و بگن بچه اشه، گله دارم. از این همه فاصله که طبق برنامه ی من با سلام عمو و دیگه تنها شدید و... از بین نمیره، گله دارم. عمو نمیگه "سلام عمو جان" دستمو نمیگیره، گونه ام رو نمیبوسه، منو به آغوشش نمیکشه؛ فقط از طرز نگاهش حس میکنی تو رو نشناخته.
حالا که به این سن رسیدم، دلم هوای فامیل داشتن میکنه. هوای دور هم بودن ها و خندیدن ها و منو تو نداشتن ها، اما فاصله ها... فاصله ها از بین نمیرن، مثل کوه وسط رابطه ها می ایستن. محبت، محبت نمیاره. این که من کسی رو دوست دارم، باعث نمیشه اونم منو دوست داشته باشه. این جا قانون آدم بزرگ ها حاکمه. به بازی آدم بزرگ ها خوش اومدی. بازی ای که خودشونم نمیدونن چرا، اما توش اون قدری که باید خوب نیستن. فاصله میکارن، فاصله درو میکنن. من بازی های کودکی رو بیشتر دوست دارم. "سلام من دایناسورم، با من دوست میشی" رو به این مخمصه که نمیدونی کی، تو کدوم چشم تو چشم شدن سلام کنی، ترجیح میدم. دوستی رو ترجیح میدم. بغل کردن رو ترجیح میدم. فامیل داشتن رو ترجیح میدم.
من کافر شدم به فاصله ها، میفهمی؟
+ هر روز یه پست