خاطره ی خیالی

از یه جایی به بعد گذر زمان رو بهتر حس میکنی؛ چطور بگم؟ گذشته روی زندگیت سنگین میشه و میدونی که دیگه اون آدم سابق با اون روابط سابق نمیشی، مثل حس یه آدم پیر وقتی میبینه تمام عزیزانش یکی یکی مردن و اون از اتفاقی که داره میفته آگاهه. منم عزیزایی رو بدون این که پای مرگ وسط باشه از دست دادم. میدونی؟ زور آدم به فاصله ها نمیرسه؛ دو دو تا چهارتاها از عشق قوی ترن؛ دوست نداشتن راحت تر میتونه خودشو میون آدم ها جا کنه؛ میبینی؟ من یه آدم پیرم که میدونم چه اتفاقی داره میفته. تا صبح خوابم نمیبره و قبل از طلوع آفتاب وقتی چشم هامو میبندم عزیزهامو تو خیالم میبینم؛ تو خیالم باهاشون وقت میگذرونم، کنارشون میخندم و تو خیالم به خودم میگم کنار اون ها چقدر تو چشم هام زندگی هست، در حالی که بیرون از اون خاطره ساختن یه طرفه ی خیالی، چشم هام خیسه و من بیدارم. 
 بیا... بیا کنارم تا برای دوستت دارم ها و دلم برات تنگ شده هایی که گفتن و نگفتنشون فرقی با هم نداره لالایی زمزمه کنیم. بیا برای دوستت دارم ها و دلم برات تنگ شده هایی که جوابشون "عه..."، "منم همین طور (با لحنی بی حال)"، "میدونم"، "ممنون"، "هه" هست اشک بریزیم.
 عشق وقتی کوچیک بودیم بوی معجزه میداد، نه؟

 

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان