در میان آدم‌ها

میون آدم‌هایی وقت می‌گذرونم که زندگی‌هاشون چیزی به جز گذران زندگی و خوش بوذن نیست. بهشون نگاه می‌کنم و مبینم دغدغه‌هاشون در حد روابطشونه و مسائل مالی و چیزهایی از این دست. می‌ترسم منم مثل اون‌ها دغدغه‌هام این قدر سطجی باشه. فکرهام این قدر محدود باشه. از خودم میپرسم «خب، آدم باید تو زندگیش چه دغدغه‌ای داشته باشه؟» و جوابی نمیدم. سوال پرسیدن از جواب دادن راحت‌تره -مثل وقتی میپرسی «آدم باید چطوری فکر کنه که وافعا فکر کرده باشه؟» یا «چطور باید یه کتاب رو واقعا خوند و خوب خوندن یعنی چی؟» و جوابی بهشون نمیدی. شبیه اون آدم‌ها بودن ترس داره. من نمی‌خوام شبیه اون آدم‌ها باشم. یه روزهایی حس می‌کنم یه وصله‌ی ناجورم بینشون. نمی‌تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و احساس طردشدگی می‌کنم. از این طردشدگی فرار می‌کنم. سعی میکنم کمی رفتارهای آدمیزادی انجام بدم تا وصله‌ی ناجور نباشم و هی با خودم می‌گم نکنه شبیه اون آدم‌ها بشی؟ یاد معلم کتاب شاعران مرده میفتم. یاد جایی که تو حیاط رژه میزفتن و دست میزدن. «خطر شبیه دیگران شدن» و «خطر خودت نبودن» توی سرم میپیچه و این کشمکش‌ها تمومی نداره. از این که خودم نباشم، از این که شبیه دیگران بشم، اونم دیگرانی که از درون پوچن، به خودم میلرزم و میون آدم‌ها راه میرم.

 

 

 

+ دلم برای اینجا تنگ شده و خب، انگار نوشتن از حافظه‌ام پاک شده و نمی‌تونم بنویسم.

دامنِ گلدار
۰۸ مهر ۰۷:۳۸
یک نکته اینه که ادم‌های خوشگذرونی که میگی لابد از مریخ نیومدن، بلکه تو فازی هستن که اینطوری به نظر میاد، حداقل از پوسته‌ی خارجی زندگی.. اینکه شبیه خودت باشی خیلی به اینکه شبیه دیگران نباشی همیشه مربوط نیست یعنی من فکر نمیکنم کسی باشه که درونش پوچ باشه، فقط قابلیتهاشون رو‌ نشناختن و هنوز انگار آگاه نیستن. اونهم که ایرادی نیست، کم‌شانسیه..
پاسخ :
فکر میکنم اشتباهی از دو کلمه ی "خوشگذرونی" و "پوچ" استفاده کردم و همین باعث شده منظورمو نتونم به درستی برسونم. بله، درسته، آدم ها پوچ نیستن و من قصدم توهین به اون آدم ها نبوده، یا قضاوت زودهنگامشون نکردم. من سه ماهه دارم کار میکنم و بخش اصلی روزم رو در کنار این آدم هام و نگاهشون میکنم. شکل تنهایی شونو دیدم. اون ها پایین تر از خودم نمیبینم. خودمم چیز خاصی نمیبینم. من حتی گاهی از این که شکل اون آدم ها نیستم خودمو سرزنش میکنم و سعی میکنم یه جوری متناقض نباشم و از طرفی میترسم منم این قدر درگیر ظواهر امور بشم که همه چیز رو فراموش کنم. هر چند که الان هم از خودم راضی نیستم و هی به هر چیزی چنگ میزنم. 
میدونی؟ چیزی که برداشت کردم این بوده که اون آدم ها اون بعدهایی از خودشونو که برای من مهمه تو خودشون پرورش نمیدن، که خب، این انتخاب خودشونه، هر چند که شرایط و کم شانسی هم توش دخیل بوده. البته، به من هم ربطی نداره اون ها چی کار میکنن و چی میخوان از زندگیشون، فقط شاید احساس میکنم دارم شبیه اشون میشم و دارم از چیزهایی که برام مهمه و از پاسخ به سوال هایی که برام مهمه دست میکشم و دوست ندارم من شبیه اون ها باشم و یادم بره چه چیزهایی برام مهم بوده و به جاش چیزهای دیگه ای برام مهم بشه. کلا یه جور در هم آمیخته ایه، جزی از آدم ها باشی و در کنارشون نفس بکشی و از خودت دور نشی.
و راستش در مورد این جمله ات که "این که شبیه خودت باشی خیلی با این که شبیه دیگران نباشی همیشه مربوط نیست" موافق نیستم. اون بخش "همیشه" اش رو چرا، درسته به طور مطلق و همیشگی نیست، اما معمولا هر چقدر بیشتر آدم ها مثل هم بشن از من منحصر به فرد خودشون دورتر میشن و اون جوهره ی اصلی خودشونو  به فراموشی میسپرن.
 توضیحمم مثل حس و حال خودم قر و قاطیه :) البته میشه رو حساب خستگی و خواب آلودگی هم گذاشت.
دامنِ گلدار
۱۱ مهر ۰۷:۵۶
خسته نباشی :)
می‌دونم، من تجربه‌ی مشابهی دارم برای همین فکر کنم نتیجه‌گیری‌های آخرم رو شتابزده گفتم :) کلا بین همسن و سالهای خودم هیچوقت علاقه‌ی مشترکی نداشتم، سر کلاسها یا باشگاه که چند ماهی رفتم همیشه در حد سلام و معاشرت بافاصله با گروه بودم و نمی‌تونستم مثل اونها راجع به چیزهایی که میگن تبادل نظر کنم، نه اینکه مسئله کمبود اطلاعات باشه، اصلا دوست ندارم یک بحث‌هایی رو و برام هیچوقت مهم نبوده، ولی چون تا حالا مهم نبوده به این معنی نیست که هیچوقت قرار نیست علاقه‌مند بشم، ممکنه بعدها تو موقعیت‌هایی قرار بگیری که خیلی نزدیک به اونها باشه، هم در دایره‌ی مقبول تو قرار بگیره و هم خارج از اونی که امروز هستی، چون رفته‌رفته سوالهای درونت و تجربه‌های تغییر می‌کنه و زندگی رو ممکنه جور دیگه ای تعبیر کنی، برای همین دلم نخواست که بگی پوچ چون اگه بخوای روزی اینطور تجربه‌ها رو بدست بیاری یا بیشتر درک کنی نباید خودت رو قضاوت کنی
علی‌الحساب برای اینکه تو این فضا نفس بکشی :) باید یک فعالیتی که خیلی شبیه خودته داشته باشی و اون قسمتی که عجیب و نامأنوس و غریبه است رو بذاری باشه، مثلا من هفته‌ای یکروز می‌رفتم کلاس سنتورم که همه‌ی دنیام بود، تو میتونی بیشتر به وبلاگ برسی یا کاری که با وجود خستگی انجامش راحتتر باشه حتی..
اون جمله منظورم این بود که ما سفید و سیاه نیستیم که یا مثل خودمون باشیم یا بقیه، تو میتونی ببینی دلت واقعا چی مبخواد (این بدیهی هم نیست دست کم برای من که نیست، پس از تجربه و زمان گذاشتن نترس :)) اما ممکنه بین ما و همون طیفی که خیلی متفاوته هم نقطه‌های اشتراکی باشه.. اون جوهره‌ی اصلی که میگی تغییرپذیر نیست، از دستش نمیدی فقط ممکنه رفتار یا اخلاق یا عادتی بشه که با فکر کردن در موردش میشه فهمید بهش نیاز هست یا نه، البته اینها شبیه مشتی حرف مفته ولی دست کم در تئوری اشتباه نیست
پاسخ :
ممنون :)

حرفت درسته، می‌پذیرمش :))
ŇãşíМ ĶĥăŅŭМ
۱۶ مهر ۰۹:۲۰


شرایط خیلی در زندگی آدم ها تاثیر گذاره.. خیلی ها ناخواسته درگیر روزمرگی ها میشن و بعد یهو به خودشون میان میبینن دیگه وقتی برای شکوفا شدن استعداد. رسیدگی به علایق و فکر کردن به چیزهای مهم تر رو ندارن..

هیچ کس نمیتونه حتی یک دقیقه بعدش رو پیش بینی کنه.. از کجا معلوم همین مردمم یه روز فکرشون همین نبوده که نکنه منم شبیه بقیه بشم از کجا معلوم چند خطی هم در گوشه جهان مجازی یا کنج دفتر خاطراتشون در همین رابطه ثبت نکرده باشن؟

ما فقط میتونیم امیدوار باشیم خود واقعیمون اونقدر والا باشه و ارزشش رو داشته باشیم که برای اینکه از دستش ندیم و همرنگ جماعت نشیم تلاش کنیم.

پاسخ :
آره.

کاش...


+ البته خود واقعی به نظرم به دست اومدنی و حتی قابل پرورش و ساختنیه و خب، امیدوارم بتونیم همرنگ جماعت نشیم و برای خودمون و والا شدنمون وقت بذاریم.
Mileva Marić
۱۸ مهر ۱۵:۴۴
شاید بشه گاهی وقت ها با پیدا کردن یه همراه وصله ناجور بودن رو راحت تر متحمل شد :) و حتی بیشتر خوش گذروند باهاش! :) ولی منم به شدت میترسم ازین. مخصوصا اینکه یهو خودم رو گم کنم و همه چیز به فنا بره! :)
جدی انجمن شاعران مرده، کتاب هم داره؟ ^_^ فارسی؟
پاسخ :
 همراه خوبه، حتی با اینکه سخت میشه به دستش آورد. مسئله اینه که هیچ همراهی همیشه و همه جا همراهت نیست. تنها کسی که همیشه هست، خودتی. 
امان از به فنا رفتن... 


+ تا جایی که می‌دونم انجمن شاعران مرده اول کتاب بوده :) بله فارسی و خوندنش پیش‌نهاد می‌شه. 
Mileva Marić
۱۹ مهر ۲۱:۱۴
لطف میکنید نشرش رو هم بهم بگید؟ :)
پاسخ :
من از کتابخونه گرفته بودم. 
سرچ کردم دیدم نشر نیماژ و پنجره کار کردن 
و خب، خیلی مطمئن نیستم. شاید درست نباشه و شاید نشرهای دیگه ای هم باشه. 
به هر حال، جوینده یابنده است :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان