فقط شرح احوال

امروز بعد از مدت‌ها که فقط وارد بیان می‌شدم و یه نگاه می‌کردم و صفحه رو می‌بستم، وبلاگ‌ها رو خوندم. دلم تنگ شده. کلمات قرار نبود این قدر دور برن، نه این قدر دور که دستم بهشون نرسه. این روزها که چیزی ننوشتم، چیزی برای نوشتن نبود. چیزی به جز غم نبود. البته که حتی در تاریک‌ترین وقت‌ها هم لحظات شادی هست و تو زندگی چیزها به طور شگفت‌آوری درهم‌آمیخته است ولی کلیت ماجرا همین بود. این هفته برای دومین بار پیش روانشناس رفتم. بالاخره خودمو متقاعد کردم که باید برم. تا قبل از این غمگینی عجیب و اون بغض همیشگی هی از خودم می‌پرسیدم وقتی رفتی و پرسید "خب، برای چی اینجایی؟" تو چی می‌خوای بگی؟ روز اولی که جلوش نشستم و این سوال رو ازم پرسید، شروع کردم به حرف زدن و بدون که متوجه باشم، بی‌اراده، اشک می‌ریختم. هنوزم نمی‌دونم مشاور خوبی هست یا نه، اما دارم می‌رم. حقیقتا نمی‌دونم دیگه باید از چی بنویسم، فقط دارم سعی می‌کنم بنویسم، شبیه تنفس مصنوعی دادن. سفرم کنسل شد ولی به جاش خانوادگی شمال رفتیم. من بدون سفر، حتی همین سفرهای کوچیک، نفس کشیدن برام سخت می‌شه.

بعد از مدت‌ها کتاب نخوندن، اخیرا کتاب "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود" از بکمن رو خوندم. کوتاه بود، عالی نبود و منو یاد مادربزرگ متاسف است می‌نداخت، ولی بدم نبود، خوب بود. با یه فاصله‌، الان دارم "اسکارلت" رو می‌خونم. به طرز عجیبی وقتی می‌رم کتابخونه، کتابی نظرمو جلب نمی‌کنه. اخیرا بعد از سال‌ها که دیگه چیزی از هری پاتر یادم نبود، هری‌ پاتر دیدم و دوست دارم سراغ کتابش برم. 

چند وقت پیش فیلم "نحسی ستارگان بخت ما" رو هم دیدم. یادمه یه زمانی بلاگرها تو وبشون مدام معرفی می‌کردنش. فقط بگم که این فیلم عاشقانه نبود، یه فیلم درباره زندگی بود. 

[ فاطمـه ]
۱۷ بهمن ۰۲:۰۲
راستش این غمه در من به قدری رسوخ کرده که دیگه نمی‌تونم خوشی‌ها به وضوح قبل ببینم یا حداقل تأثیرشون کوتاه مدته. خیلی کوتاه. این زندگی داره چه بلایی سر هممون میاره؟
پاسخ :
خیلی خوب می‌فهمم چی می‌گی.

آه... زندگی دستمون رو گرفته و داره با خودش می‌بره، معلوم نیست قراره باهاش به کجا برسیم، ولی حتی خیلی خیلی کمم که شده، باید تلاش کنیم حالمون خوب بشه. سهم ما نیست، نه؟ [اشکم در اومد]
هومن ...
۱۷ بهمن ۰۸:۲۱
بعضی وقت‌ها که دیگه تاریک‌تر از اینی که هست نمیشه، یکم که بگذره چشمامون عادت میکنن و بعد چیزایی رو‌ میبینن که آروم آروم به قدر نور قد میکشن.
سخته، ولی سیر وقایع خسته‌کننده و غم‌انگیز این دو هفته‌ی اخیر برای من این نتیجه رو داشت که بعضی وقتا لازمه به چیزایی هرچند کوچیک دلخوش کنیم، نوشتن هم کمک می‌کنه؛ خصوصا نوشتن تو یه دفتر برای خودمون.
رجوع به یه مشاور چیزیه که اخیرا خیلی بهش فکر می‌کنم. امیدوارم یه روز منم عزمم رو جزم کنم.
پاسخ :
برای من برعکسش اتفاق افتاد. جایی که تاریک‌تر از اینی که هست نمی‌شد، چشم‌هام که عادت کرد، هیچ نوری نبود، به حدی که حال خودم از حال و اوضاع بد شد. روزهای قبل از مشاور رفتن، دائما و به طور آزاردهنده و خفه‌کننده‌ای بغض داشتم. غیرقابل تحمل بود...
وقتی تو جایی که دیگه تاریک‌تر از اینی که هست نمی‌شه ایستادی، از یه جایی به بعد شروع می‌کنی به چنگ زدن به هر چیزی که دستت بهش می‌رسه، مثل کسی که واقعا داره غرق می‌شه. باید تلاشمونو بکنیم. هر چند کم، هر چند کوچیک، هر چند بی‌نتیجه، هر چند... 
(هر چند، یه وقت‌هایی همه چیز معنای خودشو از دست می‌ده و حتی، هیچ چیز کوچیک دل‌خوش کنکی برات وجود نداره)

امیدوارم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان