می‌خوام بشکنم [هر روز یه پست]

شبیه همون مجسمه‌ی کوچیک، توی گوی ایستادم. لبخند دارم، دستم به سمت آسمون درازه و پای عقبم از زمین بلند شده. یه چیز شبیه وقتی تو بچگی‌هامون فرشته می‌شیدیم؛ دو تا دست‌هامونو باز می‌کردیم و یه پامونو از زمین برمی‌داشتیم و به عقب می‌بردیم. اما اینجا، من فرشته نیستم. من خودمم. خودم توی زندگی خودم. یه مجسمه میون یه گوی که هر از چند گاهی، گوی یه تکونی می‌خوره و کلش برفی می‌شه. من لبخند می‌زنم و دلم پر می‌کشه برای یه دونه‌ی سفید برف. اما بذار بهت بگم، نه اون ذرات ساخته شده‌ی به ظاهر قشنگ لعنتی برفه و نه من لبخند واقعی به لب دارم. زندگی درست جایی بیرون از اون کالبد سفت و سخته مجسمه است، جایی بیرون از اون گوی سرد تزیینی. جهان بزرگه؛ خیلی بزرگ. وقتش رسیده لبخند نزنم؛ هر دو پامو زمین بذارم؛ به فضای عبثی که دور خودم ساختم نگاه کنم و دست بکشم. وقتش رسیده بهتون بگم من گریه می‌کنم. من صورتمو، چشم‌هامو می‌چسبونم به شیشه‌ی سرد گوی، به فضای بیرون گوی نگاه می‌کنم و گریه می‌کنم. که این ابتدای شکستنه. که شکستن درد داره ولی حتما بد نیست، مگه نه؟

 

+هر روز یک پست 

[ فاطمـه ]
۱۸ بهمن ۱۳:۲۶
به نظرم همین جمله که می‌گی «وقتش رسیده لبخند نزنم؛ هر دو پامو زمین بذارم؛ به فضای عبثی که دور خودم ساختم نگاه کنم و دست بکشم.» یعنی یک قدم جلوتر به سمت آگاهی. و آگاهی همیشه دردناکه. اما هر چی هم باشه آگاهیه دیگه، بهتر از ناآگاه بودن و حبس کردن خودت در گوی برفیه.
پاسخ :
آره... :) 
یه سری چیزها درد دارن یا در نگاه اول خوب به نظر نمیان، اما لزوما و حتما چیزهای بدی نیستن، می‌تونن یه قدم رو به جلو باشن یا حداقل یه مقدمه براش باشن.

 کاش ادامه داشته باشه...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان