شبیه همون مجسمهی کوچیک، توی گوی ایستادم. لبخند دارم، دستم به سمت آسمون درازه و پای عقبم از زمین بلند شده. یه چیز شبیه وقتی تو بچگیهامون فرشته میشیدیم؛ دو تا دستهامونو باز میکردیم و یه پامونو از زمین برمیداشتیم و به عقب میبردیم. اما اینجا، من فرشته نیستم. من خودمم. خودم توی زندگی خودم. یه مجسمه میون یه گوی که هر از چند گاهی، گوی یه تکونی میخوره و کلش برفی میشه. من لبخند میزنم و دلم پر میکشه برای یه دونهی سفید برف. اما بذار بهت بگم، نه اون ذرات ساخته شدهی به ظاهر قشنگ لعنتی برفه و نه من لبخند واقعی به لب دارم. زندگی درست جایی بیرون از اون کالبد سفت و سخته مجسمه است، جایی بیرون از اون گوی سرد تزیینی. جهان بزرگه؛ خیلی بزرگ. وقتش رسیده لبخند نزنم؛ هر دو پامو زمین بذارم؛ به فضای عبثی که دور خودم ساختم نگاه کنم و دست بکشم. وقتش رسیده بهتون بگم من گریه میکنم. من صورتمو، چشمهامو میچسبونم به شیشهی سرد گوی، به فضای بیرون گوی نگاه میکنم و گریه میکنم. که این ابتدای شکستنه. که شکستن درد داره ولی حتما بد نیست، مگه نه؟
+هر روز یک پست