.

روبه روی ایینه‌ی قدیمی ایستادم و به صندوقچه‌ی کوچک زنگار زده‌ی جلویش نگاه دوخته‌ام. به سختی در صندوقچه را باز می‌کنم. نگاهم میان چهره‌ی خودم در آیینه و صندوقچه در رفت‌و‌آمد است. مگر می‌شود بی‌تفاوت باشی به آن دست‌هایی که از مچ بردیده شدند؟ مگر می‌شود به خون دلمه زده از جای خالی مچ نگاه نکنی؟

گنگم؛ شبیه مه. به آرامی یکی از دست‌ها را برمیدارم و از قسمت دلمه زده، به مچ خونین خودم می‌چسبانم. حالا فقط نخ و سوزن نیاز دارم...

 

تلاش شماره‌ی صفر

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان