ستارهها میرقصن و من خوابم. صداشون از تمام دیوارها میگذره و توی گوشم میپیچه. به دستمهام نگاه میکنم که توی روشنایی درخشان نور اتاق، از ناتوانی غلیظی که تمامش رو گرفته، میلرزه. شب بیرون این اتاق، همه جا رو پوشونده و ستارهها دارن میرقصن. کی رها میشم؟ کی میتونم با ستارهها برقصم؟ میخوام سرم رو روی شونهی یه ستاره بذارم، دست راستم رو روی کمر یه ستاره قرار بدم، دست چپم رو به دست یه ستاره دیگه بدم، با هم شعرها رو زمزمه کنیم و برقصیم. میخوام پرواز کنم، باد ملایم بپیچه دورم و من بخندم. گوش کن؛ میشنوی؟ صدای رقصیدن، خندهها، زمزمهها و اشکهاشون از تمام دیوارها میگذره و گوشهای ما نمیتونن فرار کنن. صداها مثل خون توی بدن میچرخه، از قلب میگذره، از معده میگذره، از ساق پاها میگذره، تو مغزه میپیچه و به گلو میرسه. اونها دارن میرقصن و ما اینجاییم، محصور تمام حصارها.
دستهام میلرزه، اما میخوام منم بخندم. خودم رو قلقلک میدم، خندهام نمیگیره. وقتی هم میخندم، صدا نداره. خندهام، صداشو گم کرده، اما، گوشم نمیتونه نشنوه، چون صدای اونا این قدر بلنده که از تمام دیوارها میگذره؛ دیوانهوار میرقصن، میخندن و شعرها رو زمزمه میکنن، من خوابم ولی میبینی؟ برای اونا هیچ اهمیتی نداره.
+ دیشب اتفاقی اجرای I love you از بیلی آیلیش رو دیدم و خوشم اومد. از دیروز مدام گوش میدم، شما هم میخواهید گوش کنید؟ :)
+ جناب مصطفی، نمیدونم چرا نظرات رو خصوصی ارسال میکنید، ولی باتوجه به نبودن آدرس وبلاگ، اگر خصوصی ارسال نکنید، شاید بتونم جوابتون رو بدم.