کاش میدونستی درونم چه خبره. کاش میشد تو این هوای بارونی و خنک شب بیرون رفت. کاش کسی بود که چیزی که میخوای براش غریب نبود. میتونستی دستشو بگیری و بهش تکیه کنی. براش حرف بزنی و بدونی میفهمه و با نگاهش دور بودنش رو فریاد نمیزنه. با گفتن "دیونه" و "خنگول" و رد شدن از مسائلی که برای تو مهم و عمیقه، سرخوردهات نمیکنه. کاش کسی بود که سکوت میکردی کنارش و از اون سکوت مملو از بودن لذت میبردید. کسی رو میخوام که بتونم باهاش همون طوری حرف بزنم که با خودم حرف میزنم. افسوس که تنهایی این آپشنها رو نداره.
احساسات و افکار مختلفم درهم آمیختهان. میدونم توانایی درست کردن اوضاعی که تماما مربوط به خودمه، ندارم، اما... امان از امید. در واقع توی امید، ناامیدی، امید واهی و افکارم دست و پا میزنم.