nothing
قسمت یک
احساس میکنم همه چیزم را از دست دادم. فکر میکنم هیچ چیزی ندارم. خالی خالی. یک پوسته روی فضایی که آن قدر تهی است، صداها درونش اکو میشود. به کلماتم نگاه کنید. کلماتم قبلا تصویر داشتند. چیزی مینوشتم و بدون این که بخواهم یک داستان ناقص نصفه و نیمه میشد. حالا چشمهایم را که میبندم هیچ تصویری ندارم. کلماتم خشکند؛ شبیه تکه چوب خشک شدهای که کاملا سوخته باشد دستت که میگیری، پودر میشوند و میریزند. پارسال این موقعها قرار بود نوشتهآم را برای کسی بفرستم تا او با کس دیگری که سردبیر بود دربارهی من صحبت کند. فکر کن آرزو داشته باشی بنویسی و بنویسی و نوشتههایت به هر طریقی چاپ شود و حالا به چیزی که میخواهی نزدیک باشی. رفتم سراغ کسی و با او مصاحبه کردم. نوشتهها را روی کاغذ آوردم. مصاحبه نیاز به ویراستاری داشت و من فلج شده بودم. مدام به خودم گفتم نمیتوانم و سراغش نرفتم. سنگ بزرگ علامت نزدن است و من نتوانستم. به همین راحتی. نمیدانم چطور باید خودم را ببخشم. از آن مصاحبه یک بغض بزرگ برای من مانده. یک حفره که پر نمیشود.
حالا رسیدهام به امروز، به این شبها که این صفحه را باز میکنم، اما کلماتی ندارم. تصویری نیست. من ماندهام و یک مشت خاکستر درست شبیه خودم. میتوانم خودم را بریزم در یک ظرف و بگذارم روی طاقچهای خاک گرفته. رویش هم بنویسم ×نه تنها دست نزنید، اصلا نزدیک نشوید×
من مقصرم.
میدانم.