سیزده‌هزارو‌پانصد‌‌و‌شصت‌وپنجمین خواب

هنوز هم به خودم نیامدم. چه تلاش بیهوده‌ای. چقدر می‌گذرد از این تلاش عبث؟ فقط جنگیدن‌های پی در پی بودی. هی تو، تو چقدر غافل شدی. اما چطور می‌شود؟ تو که از خودت نرفته‌ای، چطور به خودت نیامدی؟ انگار شبیه صدایی هستی که در گلویی شکل بگیرد و به محض شکل گرفتن، به اعماق تاریک و چاه‌مانند گلو سقوط کند. کاش صدا می‌شدی. کاش آوای بودنت را می‌شنیدم. هی تو، تو چقدر غافل شدی. مدام از خواب بیدارت می‌کنم و در خواب جدیدی چشم باز می‌کنی. حالا در چندمین خوابت هستی؟ زمان تو را با خواب‌ها می‌سنجند. سیزده‌هزارو پانصدو‌شصت‌و‌دومین خواب، سیزده‌هزار‌و‌پانصدوشصت‌‌و‌سومین خواب، سیزده‌هزار‌‌و‌پانصد‌وشصت‌و‌چهارمین‌ خواب و...  تو به ساعت خواب‌شمار روی مچت نگاه هم نمی‌کنی، اما من خسته‌ام. از اینکه هر بار چشم باز کردی و بیدار شدی، در خواب تازه‌ای بودی خسته شدم. کی؟ کدامین خواب تو، خواب آخر توست؟ در کدام بیداریت، بیدار می‌شوی؟ کی از این موهوم خلاص می‌شوی؟ جنگ کی تمام می‌‌شود؟ این ساعت لعنتی خواب‌شمار را، کی از دست‌هایت در‌می‌آوری؟ من از این داستان خسته‌ام، می‌فهمی؟ نه، تو دوباره به خواب تازه‌ای فرو رفتی...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان