دیوارهای آیینه‌ای

من طعم گس نرسیدن بودم. نرسیدن به تو. لامپ‌ها هیچ کدوم روشن نمی‌شدن، دیوار شکسته بود، آیینه‌ها میون سیمان‌ها تا سقف چیده شده بودن.

من فهمیده بودم جای درستی نیستم. جاییم که نمی‌رسم. من گلی بودم که توی خاک دست‌و‌پا می‌زدم و ریشه‌ام توی هوا بود. تو کجا بودی؟ یه نگاه بودی، که روی من نلغزید، اما من بازم بیهوده از نگاهی که نمی‌لغزید فرار کردم. تا حالا از نگاهی که روی تو نیست فرار کردی؟ من فرار کردم، از خودم، از واقعیت، از تو یا حتی... از زندگیم... دویدم، این قدر دویدم که وقتی سرم رو بلند کردم تو سرزمین آیینه‌های شکسته بودم. جایی که آیینه‌های کوچیک و شکسته با لبه‌های تیز همه جا پخش بودن.  همیشه همینه، یه جنگ و ما که میون خرابه‌های جنگ باقی موندیم.

من هم مخلوق خودمم، هم خالق. آیینه، سیمان، آیینه، سیمان، آیینه، سیمان... ما خالق خودمونیم؟ دیوارها شکستن و لامپ‌ها روشن نمی‌شن. آیینه، سیمان، آیینه، سیمان؛ یه اتاق بدون در، بدون پنجره. یه گل که سرش تو خاکه، ریشه‌هاش توی هوا، یه تو که نگاهت روی دختریه که براش می‌میری، یه دختر سبز، اما من هیچ وقت سبز نبودم، من مدت‌هاست زردم، روی زمین، میون خاک، کنار دیوارهایی که آجری نیستن، آیینه‌این. اصلا تو تا حالا منو دیدی؟ نه...

 

+کلمه‌بافی با سه تا کلمه‌ی "آیینه، سبز، گل"

+ هر شب یک پست

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان