کاش یه نقطهی پایان وجود داشت. مثل این که تو بغل کسی حل بشی و وقتی ازش جدا شدی ببینی که دیگه مشکلی نیست، یا تو دیگه اون مشکل رو نبینی و روی دوشت سنگینی نکنه. مثل این که یه نفس عمیق بکشی، مثل این که صبح از خواب بیدار بشی، مثل این که تمام طول مسیر رو با نهایت سرعتت بدوی و بدونی بعد از رد شدن از خط پایان مسابقه تموم میشه، اما اینجا چیزی تمومی نداره. فرسوده و خستهات میکنه. انگار هیچ گوشهای برای چند لحظه فراغت نداری. پیوسته باید بدوی و بدوی و بدوی، اما حالا دیگه نمیتونی با نهایت سرعتت بری، حالا فقط میری چون تو جریانی هستی که باید بری. میبینی آدمهایی رو که افتادن و زیر دست و پا له شدن، یا آدمهایی رو که خیلی جلوتر میدون. جلو و عقب بودن اهمیتی نداره، تو جایی توی این مسیر هستی و از رفتن ناگریزی. تو جایی توی این بازی متولد شدی، نقشی با تو زاده شده و تو باید این نقش رو بازی کنی. اگر دروغ میگم همین فردا استعفا بده، همین فردا تمام نقشهاتو پس بزن، میتونی؟ نمیشه. چون بعد از فردا یه فردای دیگه هست و ما خودمون میخواهیم یه جا تو این بازی دست و پا بزنیم.
احساس خفگی و فرسودگی میکنم. دلم میخواد یه گوشه بایستم و چشمهامو ببندم. همه چیز اهمیت خودشو برام از دست داده، اما مسیر ادامه داره و پایانی نداره تا نفسی بکشی.