چقدر دیر یادم آمد. زندگی را اشتباه آمده بودم. فکر کن ناگاه وسط کوچه پس کوچهها به خودت بیایی، اما نازنین، من مطمئنم آدمی از یک سنی به بعد هرگز گم نمیشود. حتی اگر اشتباه برود، حتی اگر نداند کجاست، اما گم نمیشود. خودش دست خودش را میگیرد و آنقدر میرود و میگردد تا از ناکجا به کجا میرسد. وسط این کوچه پس کوچهها گریستن میخواهم، یک گریستن از عمق جان، یک آغوش، تنها برای این که در حصارش تا جای ممکن ببارم. با خودم فکر میکنم، این همه ابر چطور در یک نفر جا میشود؟ کاش بادی بوزد و همهی ابرها از سرزمین جانم کوچ کنند. میدانی؟ رسیدم به جایی که انگار تلاش هیچ نتیجهای ندارد، نمیدانم شاید آنقدر ناامیدی و خستگی سایه انداخته روی من که پرت و پلا میگویم. میخواهم برایت بگویم رسیدهام به جایی که به کسی، جایی، قلبی تعلقی ندارم. به هیچ چیز و هیچ کجا وصل نیستم. چیزی به زندگی وصلم نمیکند. ابرها سر تا سر مرا گرفتهاند. غم بر من میتازد و من بیش از هر موقعی از غم خستهام. با تمام وجود نمیخواهمش. چیزی که دیگران با دیدن یک آدم افسرده و غمگین نمیدانند. غم از یک حدی به بعد دوستیای با آدم ندارد، سراسر درد است. آدمهای غمگین با غم خوشحال نیستند، غمگین بودن را دوست ندارند. نمیخواهند غمگین باشند، اما نمیتوانند. یک ناتوان تنها. چون تمام آدمها بخاطر غمگین بودن رهایشان کردند. میخواهم با صدای بلند بگویم از یک جایی به بعد، کنترل اوضاع از دست ما خارج شده و غمگین بودن دست خودمان نیست، اما کسی نمیشنود نازنین. آدم تا به دردی دچار نشود، چیزی از آن درد را نمیفهمد؛ حکایت "آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم/ احساس سوختن به تماشا نمیشود" است.
اما من همچنان در این کوچه پس کوچهها دنبال ماه میگردم یا آیینه، یا هر چیزی، هر نشانی برای ادامه. نمیدانم، خدا را چه دیدی، شاید یک روزی اتفاق بیفتد؛ حتی با ناامیدی...
+ نتونستم آهنگ رو آپلود کنم، یا از اسپاتیفای یا ساندکلود لینک بذارم و خیلی ممنون از کانال خوبه @LyraM57