.

انگار 

فرصت برای حادثه

از دست رفته است...

قیصر امین پور

۱ نظر

دال دوست داشتن، هجوم خاطرات و باقی قضایا = زندگی

تهران

قسمت اول

همین روزها که تهرانم و خونه ی عمه، قلبم درد میکنه. نه که واقعا قلبم درد بکنه ها، نه، روح قلبمو میگم. از وقتی پامو از اتوبوس گذاشتم بیرون اعتراف کردم که این شهر رو با همه شلوغیش دوست دارم. اعتراف کردم و قدم به قدم به خونه ی عمه نزدیک تر شدیم، قدم به قدم قلب من فشرده تر شد. دلتنگ تر شدم. رایحه ی به شدت دلنشین روزهای خوب کودکیم تو هوا پخش بود و من نفس میکشیدم. حال عجیبیه. افسوس میخوری، غمگین میشی و در عین حال ذوق میکنی و با خوشحالی دلت میخواد عمیق تر نفس بکشی. فکر کن کسی تو رو پرت کنه روی زمین، کفشش رو با تمام قدرت روی انگشت های دستت فشار بده و خوشبوترین گل زندگیت رو بگیره جلوی بینیت؛ آره... خاطرات میتونه یه همچین چیزی باشه. 

میدونی؟ گاهی میترسم و حالم بد میشه، چون میدونم هر تصمیمی میتونه مثل یه بمب هسته ای و شاید حتی بدتر، مثل یه بمب هیدروژنی، زندگیتو زیر و رو کنه، و افسوس، سالیان سال وقتی که اون تصمیم رو زندگی کردی و فهمیدی چی تو آستینش داشت، دیگه نمیتونی به عقب برگردی و تغییری رو ایجاد کنی.

 همه چی از دست رفته...


۲ نظر

.

اینجا پرندگان با آمدن بهار، به مکان های سرد کوچ میکنند و من، چشم کور یکی از آن پرنده ها بودم؛ چشم کور همان پرنده ی زخمی و رنجوری که به سختی بال میزد.

باران مناسبتی

به مناسبت روز زن باید کمی دقیق تر نگاه کرد و گریست. 

درد در روح قلبی که لبه‌ی پشت بام تاریکی‌ها نشسته

قلبم درد می‌کند، اما نه از آن قلب دردهایی که به قرص و نوار قلب و... مربوط می‌شود. روح قلبم درد می‌کند. روح قلبم در پشت بام تاریکی‌ها نشسته است و پاهایش را از از لبه پشت بام آویزان کرده. در جاده‌های منتهی به او پر است از تابلوهای "خطر لغزندگی"، او اما پشت کرده به تمام تابلوها و تنها لبه‌ی پشت بام نشسته. می‌ترسد؛ از همه چیز می‌ترسد. از آینده می‌ترسد. از چیزهایی که می‌بیند می‌ترسد. از چیزهایی که به ذهنش می‌رسد می‌ترسد. ناتوان. ناتوان. ناتوان. اشک نمی‌ریزد. بهانه نمی‌گیرد. هق هق و فریاد و جیغ در بساط ندارد. تنها بی هیچ حرکتی همان جا می‌نشیند و من مدام در قفسه سینه‌ام احساس درد می‌کنم. احساس درد می‌آید. می‌ماند. می‌ماند. می‌ماند. می‌ماند. امروز دستم را گذاشته بودم روی قلبم و می‌گفتم پس دردم کجاست؟ روح قلبم را دیدم که می‌خندد. درد همان جا بود. همان جای همیشگی؛ شبیه عینکی که فراموش می‌کنی به چشم داری یا شبیه انگشتری که سنگینی حضورش را حس نمی‌کنی، سنگینی حضور درد را از یاد برده بودم. گاهی فراموشم می‌شود. اما همان جاست؛ در روح قلبی که لبه‌ی پشت بام تاریکی‌ها نشسته؛ بی‌هیچ حرکتی.


+ هر روز یک پست

+ پیشنهاد: lag fyrir ömmu / olafur arnalds

+ بد مینویسم. هیچ وقت نشد توی هیچ چیزی خوب باشم؛ وبلاگ نویسی هم مثل بقیه. 

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان