قلبم درد میکند، اما نه از آن قلب دردهایی که به قرص و نوار قلب و... مربوط میشود. روح قلبم درد میکند. روح قلبم در پشت بام تاریکیها نشسته است و پاهایش را از از لبه پشت بام آویزان کرده. در جادههای منتهی به او پر است از تابلوهای "خطر لغزندگی"، او اما پشت کرده به تمام تابلوها و تنها لبهی پشت بام نشسته. میترسد؛ از همه چیز میترسد. از آینده میترسد. از چیزهایی که میبیند میترسد. از چیزهایی که به ذهنش میرسد میترسد. ناتوان. ناتوان. ناتوان. اشک نمیریزد. بهانه نمیگیرد. هق هق و فریاد و جیغ در بساط ندارد. تنها بی هیچ حرکتی همان جا مینشیند و من مدام در قفسه سینهام احساس درد میکنم. احساس درد میآید. میماند. میماند. میماند. میماند. امروز دستم را گذاشته بودم روی قلبم و میگفتم پس دردم کجاست؟ روح قلبم را دیدم که میخندد. درد همان جا بود. همان جای همیشگی؛ شبیه عینکی که فراموش میکنی به چشم داری یا شبیه انگشتری که سنگینی حضورش را حس نمیکنی، سنگینی حضور درد را از یاد برده بودم. گاهی فراموشم میشود. اما همان جاست؛ در روح قلبی که لبهی پشت بام تاریکیها نشسته؛ بیهیچ حرکتی.
+ هر روز یک پست
+ پیشنهاد: lag fyrir ömmu / olafur arnalds
+ بد مینویسم. هیچ وقت نشد توی هیچ چیزی خوب باشم؛ وبلاگ نویسی هم مثل بقیه.