ما جادههای سربالایی بسیاری را بالا آمدیم. ما نفس نفس زدنهای زیادی را خاطره کردیم. حالا کجا ایستادهایم؟! چقدر تمام چیزهای خوب دور ایستاده. این همه دویدن، این همه سربالایی رفتن فقط برای حداقلها... امشب مدام با خودم فکر میکردم، کاش تمام این تلاشها برای رسیدن به یک چیز خوب بود. برای چیزی بیش از حداقلها.
کلمات زیادی در من سرگردانند. گاهی دلم نمیخواهد بنویسم. میخواهم حرفهایم همان جا درون خودم بمانند. میخواهم آدمها درونم را نبینند. اما بعد، متوجه میشوم من هم همراه همان کلمات، سرگردان شدهام. با هم، ولی پراکنده و تنها، دویدهایم و سر به بیابان گذاشتیم. دوست ندارم کدر باشم. دلم نمیخواد کلماتم سیاه و سفید باشد. رنج، یاس و ناامیدی را نمیخواهم مدام اینجا به کلمه بکشم، اما تصویرهای رنگیام از آینده شبیه رنگی که از نوک قلموی آبرنگ، در آب پخش میشود، در فضای سرم پخش میشود. عکسهای رنگی و شاد و امیدوارم از آینده، تبدیل به عکسهای سیاه و سفید جنگ جهانی دوم میشوند. من دل تنگ این جا میشوم. تهی بودنم و پوستهای که هیچ را در بر گرفته، به آغوش میکشم و گریه میکنم. گریهای که اشک نمیشود. بغض نمیشود. فقط شبیه حجم سنگینی در گوشتهایت حسش میکنی. زندگی به طرز بیرحمانهای ادامه دارد. به همان شکل بیرحمانه، مجبوری با زندگی پیش بروی.
حتی در بدترین لحظهها و حالها هم، غم با شادی آمیخته شده و در بهترین هم، شادی با غم. امید و ناامیدی هم و در نهایت، من دلم نمیاید در همآمیختگی انکار ناپذیر اینها را در تمام فکرها و کلمات کدر و روشنم نادیده بگیرم. دایناسورها و آدمها، موجودات عجیبی هستند، نه؟!