چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند*

تنها زده بودم به دل خیابان ها. همان موقع همه رفته بودند به دیدن نوزاد تازه به دنیا آمده و من دل خیابان ها را ترجیح داده بودم به تنها بودن با اوی نفرت انگیز و بالا آوردن نفرتم.

از خوبی تعطیلات همان گرد مرگی ست که میپاشد به شهر من. کوچه ها و خیابان هایی با کمترین تردد و شلوغی. بی هیچ هدف و مقصدی خیابان به خیابان را رفتم. وقتی تازه داشتم لذت تنها قدم زدن در خیابان هایی خلوت را درک میکردم رادیو بندر تهران در گوشم زمزمه میشد. لذت از دیدن سبزی شاخه های درخت کاج در پس زمینه ای آبی موقع راه رفتن شروع شد. لمس شادی در زیر پوستم با دیدن شاخه های بی برگ درختی و قابی خیالی از تصویر شاخه ها و نردبان و دیوار. رفتن مسیری با سری به آسمان و دیدن انبوه درختان کاج، سبزآبی هایی محشر. خیره شدن به خیابان هایی تقریبا خالی که روزهای معمول جایی برای سوزن انداختن نیست. سه بار از پیاده روی سبزآبی کاجی گذر کردم. یک بار چرخیدم و دوباره خودم را رساندم به نقطه شروع قبلی. دو بار بعد را جلوی چشم پیرمردی که پشت سرم بود برگشتم. با تعجب نگاهم میکرد. با دیدن تعحب و جستوجوی چشمانش لبخندی بر صورتم نقش بست.

زیبایی همه جا را گرفته. روزهایی که پیاده به خانه برمیگردم شیفته ی دیدن چراغ های روشن خانه ها از پشت شاخه های درخت ها، تیر چراغ برق ها، امتداد چراغ ها تا انتهای خیابان میشوم. عاشقانه به شاخه های بی برگ درختان نگاه میکنم و راه میروم. همیشه چیزی وجود دارد؛ اطرافمان پر از تصاویری ست که ارزش نگاه کردن و شفیه شدن دارند. ارزش دارند تا در ذهنت قابشان کنی. ان قدر زیادند که میتوانی هر روز و هر روز و هر روز با زیبایی بازی کنی و پازلی بسازی، پازلی جدید. و چه چیز زیباتر از نگاه کردن به زیبایی های هر روزه ی زندگی؟


+ مدت هاست برای اینجا دلتنگم. می آمدم و نمیتوانستم بنویسم. انگار ذهنی خالی دارم و چیزی برای نوشتن وجود ندارد. امشب به سختی نوشتم. نمیدانم ارزشش را دارد یا ندارد. اما بعد چند پست منتشر نشده انگار وقتش شده قدمی دیگر بردارم.  + چالش هر روز یک پست

*مولوی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان