دال دوست داشتن، هجوم خاطرات و باقی قضایا = زندگی

تهران

قسمت اول

همین روزها که تهرانم و خونه ی عمه، قلبم درد میکنه. نه که واقعا قلبم درد بکنه ها، نه، روح قلبمو میگم. از وقتی پامو از اتوبوس گذاشتم بیرون اعتراف کردم که این شهر رو با همه شلوغیش دوست دارم. اعتراف کردم و قدم به قدم به خونه ی عمه نزدیک تر شدیم، قدم به قدم قلب من فشرده تر شد. دلتنگ تر شدم. رایحه ی به شدت دلنشین روزهای خوب کودکیم تو هوا پخش بود و من نفس میکشیدم. حال عجیبیه. افسوس میخوری، غمگین میشی و در عین حال ذوق میکنی و با خوشحالی دلت میخواد عمیق تر نفس بکشی. فکر کن کسی تو رو پرت کنه روی زمین، کفشش رو با تمام قدرت روی انگشت های دستت فشار بده و خوشبوترین گل زندگیت رو بگیره جلوی بینیت؛ آره... خاطرات میتونه یه همچین چیزی باشه. 

میدونی؟ گاهی میترسم و حالم بد میشه، چون میدونم هر تصمیمی میتونه مثل یه بمب هسته ای و شاید حتی بدتر، مثل یه بمب هیدروژنی، زندگیتو زیر و رو کنه، و افسوس، سالیان سال وقتی که اون تصمیم رو زندگی کردی و فهمیدی چی تو آستینش داشت، دیگه نمیتونی به عقب برگردی و تغییری رو ایجاد کنی.

 همه چی از دست رفته...


۲ نظر

چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند*

تنها زده بودم به دل خیابان ها. همان موقع همه رفته بودند به دیدن نوزاد تازه به دنیا آمده و من دل خیابان ها را ترجیح داده بودم به تنها بودن با اوی نفرت انگیز و بالا آوردن نفرتم.

از خوبی تعطیلات همان گرد مرگی ست که میپاشد به شهر من. کوچه ها و خیابان هایی با کمترین تردد و شلوغی. بی هیچ هدف و مقصدی خیابان به خیابان را رفتم. وقتی تازه داشتم لذت تنها قدم زدن در خیابان هایی خلوت را درک میکردم رادیو بندر تهران در گوشم زمزمه میشد. لذت از دیدن سبزی شاخه های درخت کاج در پس زمینه ای آبی موقع راه رفتن شروع شد. لمس شادی در زیر پوستم با دیدن شاخه های بی برگ درختی و قابی خیالی از تصویر شاخه ها و نردبان و دیوار. رفتن مسیری با سری به آسمان و دیدن انبوه درختان کاج، سبزآبی هایی محشر. خیره شدن به خیابان هایی تقریبا خالی که روزهای معمول جایی برای سوزن انداختن نیست. سه بار از پیاده روی سبزآبی کاجی گذر کردم. یک بار چرخیدم و دوباره خودم را رساندم به نقطه شروع قبلی. دو بار بعد را جلوی چشم پیرمردی که پشت سرم بود برگشتم. با تعجب نگاهم میکرد. با دیدن تعحب و جستوجوی چشمانش لبخندی بر صورتم نقش بست.

زیبایی همه جا را گرفته. روزهایی که پیاده به خانه برمیگردم شیفته ی دیدن چراغ های روشن خانه ها از پشت شاخه های درخت ها، تیر چراغ برق ها، امتداد چراغ ها تا انتهای خیابان میشوم. عاشقانه به شاخه های بی برگ درختان نگاه میکنم و راه میروم. همیشه چیزی وجود دارد؛ اطرافمان پر از تصاویری ست که ارزش نگاه کردن و شفیه شدن دارند. ارزش دارند تا در ذهنت قابشان کنی. ان قدر زیادند که میتوانی هر روز و هر روز و هر روز با زیبایی بازی کنی و پازلی بسازی، پازلی جدید. و چه چیز زیباتر از نگاه کردن به زیبایی های هر روزه ی زندگی؟


+ مدت هاست برای اینجا دلتنگم. می آمدم و نمیتوانستم بنویسم. انگار ذهنی خالی دارم و چیزی برای نوشتن وجود ندارد. امشب به سختی نوشتم. نمیدانم ارزشش را دارد یا ندارد. اما بعد چند پست منتشر نشده انگار وقتش شده قدمی دیگر بردارم.  + چالش هر روز یک پست

*مولوی

۰ نظر

بعد از ظهر یه روز معمولی، لذت ببر...

زندگی میخندید، دستاشو باز کرده بود تو تاریکی شب و باد میزد بهش. میخندید و بدون این که بهم نگاه کنه همراه همون خنده زمزمه میکرد برام: لذت ببر. من کجا بودم؟ بعد از ظهر یه روز معمولی، برای اولین بار نشسته بودم پشت فرمون و داشتم سعی میکردم میون گاز و کلاچ هماهنگی داشته باشم. زندگی میگفت: لذت ببر. من دستمو از روی فرمون برداشتم گذاشتم روی دنده و نگاهم افتاد به سایه های تیر برق ها که به زیبایی روی اسفالت خیابون رنگ گرفته بودن. زندگی بلندتر میخندید، من میخواستم با ماشین پرواز کنم. کی میگه واسه پرواز باید بال داشت و واسه شادی و لذت باید آپولو هوا کرد؟ باد تو تاریکی شب میزد تو صورت زندگی و بوی زندگی پخش شده بود همه جا و من وقتی ماشین با اشتباهم خاموش شد، نگاهم افتاده بود به توالی تیر چراغ ها که تا جایی که چشم کار میکرد ردیف شده بودن. زندگی میخندید. میخندید و باد میزد توی صورتش و همه جا تاریک بود. برام زمزمه میکرد: لذت ببر. من ذوق کرده بودم. منی که تو بچگی موقع دوچرخه سواری با دوچرخه ی آبی کوچیکم و وقتی سوار تاب جلوی در اتاقم میشدم، جوری رفتار میکردم که انگار سوار ماشینم شدم و به عنوان بهترین پلیس دنیا، در حال یه تعقیب و گریز خفنم، ذوق کرده بودم. داشتم با دنده ی یک با ماشین پرواز میکردم و دست هامو، دست هایی که حالا میتونه فرمون رو کنترل کنه، بیشتر از قبل دوست داشتم و به خودم، به دست هام، به زندگی نگاه میکردم و لبخند میزدم

و رندگی کجا بود؟ تو یه بعد از ظهر معمولی، تو تاریکی ایستاده بود، باد میزد تو صورتش، اون میخندید، میخندید، میخندید، و بدون این که نگاهم کنه بهم میگفت: لذت ببر...


+ اضافه نوشت: امشب که برای دومین بار پشت فرمون نشستم، یه جا صد در صد داشتم حادثه می افریدم و تصادف میکردم که بابا قهرمان طورانه وارد صحنه شد :) البته که مقصر ماشینی بود که به طور وحشیانه داشت رانندگی میکرد :)) 

۶ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان