زندگی میخندید، دستاشو باز کرده بود تو تاریکی شب و باد میزد بهش. میخندید و بدون این که بهم نگاه کنه همراه همون خنده زمزمه میکرد برام: لذت ببر. من کجا بودم؟ بعد از ظهر یه روز معمولی، برای اولین بار نشسته بودم پشت فرمون و داشتم سعی میکردم میون گاز و کلاچ هماهنگی داشته باشم. زندگی میگفت: لذت ببر. من دستمو از روی فرمون برداشتم گذاشتم روی دنده و نگاهم افتاد به سایه های تیر برق ها که به زیبایی روی اسفالت خیابون رنگ گرفته بودن. زندگی بلندتر میخندید، من میخواستم با ماشین پرواز کنم. کی میگه واسه پرواز باید بال داشت و واسه شادی و لذت باید آپولو هوا کرد؟ باد تو تاریکی شب میزد تو صورت زندگی و بوی زندگی پخش شده بود همه جا و من وقتی ماشین با اشتباهم خاموش شد، نگاهم افتاده بود به توالی تیر چراغ ها که تا جایی که چشم کار میکرد ردیف شده بودن. زندگی میخندید. میخندید و باد میزد توی صورتش و همه جا تاریک بود. برام زمزمه میکرد: لذت ببر. من ذوق کرده بودم. منی که تو بچگی موقع دوچرخه سواری با دوچرخه ی آبی کوچیکم و وقتی سوار تاب جلوی در اتاقم میشدم، جوری رفتار میکردم که انگار سوار ماشینم شدم و به عنوان بهترین پلیس دنیا، در حال یه تعقیب و گریز خفنم، ذوق کرده بودم. داشتم با دنده ی یک با ماشین پرواز میکردم و دست هامو، دست هایی که حالا میتونه فرمون رو کنترل کنه، بیشتر از قبل دوست داشتم و به خودم، به دست هام، به زندگی نگاه میکردم و لبخند میزدم
و رندگی کجا بود؟ تو یه بعد از ظهر معمولی، تو تاریکی ایستاده بود، باد میزد تو صورتش، اون میخندید، میخندید، میخندید، و بدون این که نگاهم کنه بهم میگفت: لذت ببر...
+ اضافه نوشت: امشب که برای دومین بار پشت فرمون نشستم، یه جا صد در صد داشتم حادثه می افریدم و تصادف میکردم که بابا قهرمان طورانه وارد صحنه شد :) البته که مقصر ماشینی بود که به طور وحشیانه داشت رانندگی میکرد :))