کتاب پیر

کتاب کهنه تر از چیزی  بود که نشان میداد. گوشه های جلد و ده بیست صفحه ی اولش شکسته و تا خورده بودند. دلم نمی آمد با آن شکل و شمایل دستم بگیرمش. چسب اوردم و شروع کردم به سر پا کردنش. در لحظه ای چیزی درونم جان گرفت؛ حس کردم شبیه پرستاری هستم که به بیماری رسیدگی میکند، یا شبیه کسی که بال های پرنده ای را پانسمان میکند. مهربانانه رفتار میکردم و جوری کتاب را در دست گرفته بودم که به نظر کتاب بسیار نفیس و ارزشمندی است. انگاری این کتاب شبیه پیرمردی بود دانشمند و من باید از آن محافظت میکردم و مواظب میبودم تا آب توی دلش تکان نخورد و به سلامت دوباره به قفسه های کتابخانه برگردد تا کسی باز او را به دست بگیرد.

 او پیر بود، فرتوت و بسیار بسیار باتجربه و ارزشمند، در حالی که دستانش میلرزید، به سختی کنار خط عابر خیابانی ایستاده بود. من هم انجا بودم. شاید من با چند پانسمان سر و سامانی به او دادم اما در هر نهایت، او دستم را گرفت تا بتوانم از خیابان عبور کنم. 


+ اسم لحظه هایی که یه دفعه چیزی تو وجودت جون میگیره  یا چیزی معنا پیدا میکنه رو چی باید گذاشت؟ لحظه های سحرآمیز؟

+ همچنان هر روز یک پست 

۱ نظر

بعد از ظهر یه روز معمولی، لذت ببر...

زندگی میخندید، دستاشو باز کرده بود تو تاریکی شب و باد میزد بهش. میخندید و بدون این که بهم نگاه کنه همراه همون خنده زمزمه میکرد برام: لذت ببر. من کجا بودم؟ بعد از ظهر یه روز معمولی، برای اولین بار نشسته بودم پشت فرمون و داشتم سعی میکردم میون گاز و کلاچ هماهنگی داشته باشم. زندگی میگفت: لذت ببر. من دستمو از روی فرمون برداشتم گذاشتم روی دنده و نگاهم افتاد به سایه های تیر برق ها که به زیبایی روی اسفالت خیابون رنگ گرفته بودن. زندگی بلندتر میخندید، من میخواستم با ماشین پرواز کنم. کی میگه واسه پرواز باید بال داشت و واسه شادی و لذت باید آپولو هوا کرد؟ باد تو تاریکی شب میزد تو صورت زندگی و بوی زندگی پخش شده بود همه جا و من وقتی ماشین با اشتباهم خاموش شد، نگاهم افتاده بود به توالی تیر چراغ ها که تا جایی که چشم کار میکرد ردیف شده بودن. زندگی میخندید. میخندید و باد میزد توی صورتش و همه جا تاریک بود. برام زمزمه میکرد: لذت ببر. من ذوق کرده بودم. منی که تو بچگی موقع دوچرخه سواری با دوچرخه ی آبی کوچیکم و وقتی سوار تاب جلوی در اتاقم میشدم، جوری رفتار میکردم که انگار سوار ماشینم شدم و به عنوان بهترین پلیس دنیا، در حال یه تعقیب و گریز خفنم، ذوق کرده بودم. داشتم با دنده ی یک با ماشین پرواز میکردم و دست هامو، دست هایی که حالا میتونه فرمون رو کنترل کنه، بیشتر از قبل دوست داشتم و به خودم، به دست هام، به زندگی نگاه میکردم و لبخند میزدم

و رندگی کجا بود؟ تو یه بعد از ظهر معمولی، تو تاریکی ایستاده بود، باد میزد تو صورتش، اون میخندید، میخندید، میخندید، و بدون این که نگاهم کنه بهم میگفت: لذت ببر...


+ اضافه نوشت: امشب که برای دومین بار پشت فرمون نشستم، یه جا صد در صد داشتم حادثه می افریدم و تصادف میکردم که بابا قهرمان طورانه وارد صحنه شد :) البته که مقصر ماشینی بود که به طور وحشیانه داشت رانندگی میکرد :)) 

۶ نظر

خانه ی در دریا، قایق است

"خانه ی در دریا، قایق است" جمله ی پایانی داستانی عاشقانه* است از کتاب داستان هایی برای شب و چندتایی برای روز نوشته ی بن لوری. جمله ای ساده که به سرعت و به راحتی خودش را انداخت وسط قلبم. مثل وقتی که بخشی از یک موسیقی را بی هیچ دلیل چندان منطقی ای جور دیگری دوست دارید. با این جمله یاد "خانه ی روی اب" می افتم و بعد دوباره و دوباره با خودم تکرار میکنم که خانه ی در دریا، قایق است، بعدش دست جمله ی محبوب شده ام را میگیرم و دوتایی روی صندلی های تراس با صفای قلبم مینشینیم و به "خانه ی روی اب" نیشخند میزنیم و از نیشخند زدنمان لذت میبریم. گاهی هم دست از نیشخند زدن میکشیم و قسمت دوست داشتنی این داستان را با هم میخوانیم، جایی که دریا بعد از تلاش بسیار، نمیتواند از صخره بالا برود و به خانه برسد و خانه ی بالای صخره با عجز به دریا میگوید هر چه سعی میکند نمیتواند از صخره خلاص شود و به او برسد:


دریا نمیدانست چه بگوید یا چه کار کند و واقعا هم نمیشد کاری کرد.

خانه بالای صخره گیر افتاده بود و دریا میلیون ها فرسخ از آن دور.

دریا سرانجام گفت، من همینجا می مانم. میتوانیم برای هم قصه بگوییم.

خانه گفت، جدی؟ خیلی عالی ست.

خب همین کار را هم کردند.


*هم میتواند عاشقانه ای میان دو دوست باشد و هم عاشقانه ای میان دو جنس مکمل. در هر صورت فرقی در فحوای داستان نیست.

۲ نظر

بدون این که به چشم های هم نگاه کنیم

رعدوبرق را دوست دارم. انگاری دستش را دراز میکند و چیزی را از روی شانه ات یا درون مغزت برمیدارد. سبکت میکند. همان حسی را دارد که با صدای بلند میخندی، یا حتی حس خنده های عصبی. شبیه زمانی ست که وسط خنده هایت به گریه می افتی. وقتی صدای رعد و برق در آسمان میپیچد، انگار نشسته ام به تماشای تصویر کسی که با حس های مختلفی، با فریاد دست میکشد روی میز و همه چیز را روی زمین میریزد یا شخصی که چیزی را به آینه یا دیوار پرتاب میکند و غرشش در خانه میپیچد. رعد و برق، صدای کسی ست که با خشم و اندوه، عصبانیت، بغض، عقده و خیلی حس های دیگر، دست به خودزنی و گریه های وحشیانه میزند.

نمیدانم، شاید دفعه بعد که رعد و برق را در آسمان دیدم، به دلایل دیگری دوستش داشته باشم، اما مطمئنم اگر رعد و برق انسان بود، دوست داشتم کنارش روی صندلی پارکی بنشینم، با هم پاهایمان را تاب بدهیم، بستنی بخوریم و بی هیچ حرفی به تصویر رو به رویمان خیره شویم. شاید درست وقتی کنارم بود و خیره بودیم به رو به رو، دستش را لمس کردم یا حتی در آغوش گرفتمش، کمی...فقط کمی...کسی چه میداند.

۰ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان