کتاب کهنه تر از چیزی بود که نشان میداد. گوشه های جلد و ده بیست صفحه ی اولش شکسته و تا خورده بودند. دلم نمی آمد با آن شکل و شمایل دستم بگیرمش. چسب اوردم و شروع کردم به سر پا کردنش. در لحظه ای چیزی درونم جان گرفت؛ حس کردم شبیه پرستاری هستم که به بیماری رسیدگی میکند، یا شبیه کسی که بال های پرنده ای را پانسمان میکند. مهربانانه رفتار میکردم و جوری کتاب را در دست گرفته بودم که به نظر کتاب بسیار نفیس و ارزشمندی است. انگاری این کتاب شبیه پیرمردی بود دانشمند و من باید از آن محافظت میکردم و مواظب میبودم تا آب توی دلش تکان نخورد و به سلامت دوباره به قفسه های کتابخانه برگردد تا کسی باز او را به دست بگیرد.
او پیر بود، فرتوت و بسیار بسیار باتجربه و ارزشمند، در حالی که دستانش میلرزید، به سختی کنار خط عابر خیابانی ایستاده بود. من هم انجا بودم. شاید من با چند پانسمان سر و سامانی به او دادم اما در هر نهایت، او دستم را گرفت تا بتوانم از خیابان عبور کنم.
+ اسم لحظه هایی که یه دفعه چیزی تو وجودت جون میگیره یا چیزی معنا پیدا میکنه رو چی باید گذاشت؟ لحظه های سحرآمیز؟
+ همچنان هر روز یک پست