.

باد صدایم رو میبرد. "دادی بر بادم... با یادت شادم" از شدت خشونت سرکوبگر باد، بعد از حنجره ام، روی زمین می افتد و میشکند. بالای سرش می ایستم و به شکسته ها نگاه میکنم.  هر کدام کناری افتاده اند. "باد"  گوشه ای زیر سایه ی درخت، "داد" میان سنگ های جویبار، "یاد" روی شاخه ی خشکیده ی درخت و "شادم" جلوی پاهایم. باقی آن قدر خرد شده اند که شناسایی شان مشکل است. دست دراز میکنم و باد را برمیدارم و در جیبم میگذارم. دستم را در آب روان جویبار رها میکنم، کلمه ی داد را با نوک انگشتانم نوازش میکنم و میگذارمش همان جا بماند. سر بلند میکنم، به یادت که بر روی شاخه ی خشک درخت لانه کرده خیره میشوم. قدم به قدم نزدیک تر میشوم، روی نوک پا می ایستم و دستم را دراز میکنم. دستم به یادت نمیرسد. دوباره تلاش میکنم؛ نوک انگشتم به لبه ی کلمه میخورد، انگشتم میسوزد، با صورت درهم دستم را جمع میکنم و به قرمزی خون نشسته روی نوک انگشتم خیره میشوم. انگار یادت شبح وار از روی شاخه میپرد و پرواز میکند. به شاخه ها چشم میدوزم. یادی روی شاخه نیست. به نوک انگشتم که میان دست دیگرم گرفته بودمش نگاه میکنم، خونی در کار نیست. از آن سوزش و زخم هم هیچ خبری نیست. انگار همه چیز را خواب دیده بودم و الان، ناگاه روی زمین پرت شده ام. یادم می آید، روی این شاخه ی خشک هیچ وقت هیچ یادی لانه نکرده است. آهسته تر از همیشه، به تنه ی درخت تکیه میدهم و به شاخه ی خشک خیره میشوم.

چشم از شاخه برمیدارم، دست هایم را جلوی صورتم میگیرم و نگاهشان میکنم. برمیخیزم و زمین را جستوجو میکنم. "شادم" را از روی زمین برمیدارم. لبخند آهسته ای خودش را به لب هایم میرساند. راه می افتم و از آنجا دور میشوم. باد پیوسته می وزد و من "شادم" را محکم تر در دستانم میگیرم.


+ هر روز به پست

۳ نظر

به خودت برگرد

روستا همون جاییه که باعث میشه تو بیشتر حس کنی و بیشتر لمس کنی. این جا حس لمس آب با وقتی توی آپارتمانی متفاوته. نگاهت، آرامشت متفاوته. اینجا حتی ظرف شویی و سینک نداره و تو باید به ساده ترین و ابتدایی ترین شکل ممکن ظرف ها رو بشوری. اینجا حتی حس لمس ظرف های کثیف با شهر کلی فرق داره. زندگی، زندگی تره. مکث داره. باید نگاه کنی، لمس کنی، حس کنی. همه چیز در دسترس نیست، فراهم نیست. اینجا آب مایه ی حیاته یه شعار نیست. قشنگه... این تفاوت زندگی اینجا و شهر باعث میشه یه چیزهایی رو فراموش نکنی و درنگ کنی. اینجا بودن خستگی داره. دست خودت نیست و ساعت نه و ده دیگه توانی برای بیدار موندن نداری؛ خبری هم از تلویزیون نیست که وقتت رو تلف کنی. دست خودت نیست و صبح زود بیدار میشی. خود به خود نظم وارد زندگیت میشه. اما در کنار تمام این ها، یه ایرادی به این شکل از زندگی وارد هست؛ این قدر درگیر فراهم کردن احتیاجات روزمره و اولیه ای وقتی برات نمیمونه. البته شاید این وجه اشتراکش با زندگی شهری ما هم باشه، با این تفاوت که تعریف یه آدم روستایی از احتیاجات روزمره با تعریف یه آدم که توی شهر زندگی میکنه متفاوته.

میدونی؟ روستا رو باید دوست داشت؛ به خاطر سکوت و آرامش منحصر به فردش. به خاطر درخت ها و سایه اشون، به خاطر کوه ها و جوی آبش. بخاطر باد خنکی که میوزه و باعث رقص خیره کننده ی درخت ها میشه. روستا رو باید دوست داشت، به خاطر آسمونش. به خاطر امشب؛ امشب که من روی پله ها نشسته بودم، ماه بالای سر آبادی بود و باد از میون تمام درخت های روستا میگذشت تا میرسید به من و من دلتنگ شدم. شاید دلتنگ خودم...


+ هر روز یه پست

۰ نظر

یادآوری: درد هم ارزشمنده

بهار همون قدر که میتونه نماد از خواب بیدار شدن و شکوفایی و جوونه زدن و سبز شدن و... حال ها و اتفاقات خوب باشه، میتونه نماد جوونه زدن درد هم باشه. که درد از خواب بیدار بشه و سبز بشه و جوونه بزنه. درد درخت بشه و بزرگ بشه و هوای زندگیتو تازه کنه. هوم؟ غیر از اینه؟ تا احساس درد نکنیم متوجه مشکل به وجود اومده نمیشیم. تا احساس درد نکنیم بزرگ نمیشیم. میدونی؟ مثل گشنگیه؛ تا احساس گشنگی نباشه آدم دنبال غذا نمیره.


+ هر روز یه پست

۰ نظر

خالی و دور...

مثل یه صفحه ی سفید، خالی ام. 



+ هر روز به پست

.

من سعیمو میکردم و کارهای سخت رو انجام میدادم تا یه وقت با خودش نگه اگه پسر داشتم الان کارم راه افتاده بود، اگه پسر داشتم الان همه ی اون کارهای سخت رو انجام میداد. اون کارها چندان سخت نبود، سخت وقتی بود که میون کار، صدای مامان رو شنیدم که گفت: الهی بمیرم، اگه داداش داشتی الان تو این کار رو انجام نمیدادی.


+ هر شب یه پست حتی در حالی که تنها یازده درصد شارژ باقی ست.

نامه‌های دور

سلام عزیز مادر. این دومین نامه ای‌ست که برایت می‌نویسم. حاشیه نمی‌روم؛ حرف، حرف دل است. آدم‌ها را می‌بینی؟ یا همه‌ی اولدرم بولدرمشان، چیزی میان سینه دارند،‌که میتپد و تپیدنش صدا دارد. صدای این تپش وقتی موزون است که دل، تنگ نباشد، دل که تنگ شد، صدا عوض می‌شود. می‌شود صدای ضربه‌‌های پیوسته‌ی میله‌ای به لوله‌ی آهنی زنگ زده ای که تو فقط یک سرش را می‌توانی ببنی و سر دیگرش گم شده، جوری که انگار هیچ وقت پیدایش نمی‌شود. 

بگذار برایت بگویم؛ دلتنگی چیزی شبیه به تب‌خال است. تا وقتی آلوده‌اش نشده‌ای اثری از آن نیست، اما وقتی یک روزی برای اولین بار سر و کله‌اش پیدا می‌شود، دیگر نمی‌رود. از آن مهمان‌هایی‌ست که صاحب‌خانه می‌شود. می‌رود گوشه‌ای هر وقت تقی به توقی خورد، می‌پرد وسط و سوپرایزت می‌کند. مادرک من، سعی کن هیچ وقت باعث دلتنگی آدم‌ها نشوی. حواست باشد. یک وقت فاصله نشوی میان آدم‌ها؟ برو و سر جای خودت در زندگی بایست . سر جایت کجاست؟ پیش خانواده‌ات، میان کسانی که دوستت دارند و هر جا حال واقعی‌ات، حال دلت، خوب باشد. 

عزیزکم می‌ترسم. می‌ترسم نخ دلتنگی‌ام برای آنها آنقدر کش بیاد، آنقدر فاصله روی نخ بیفتد و آن قدر از من دور شوند که نخ پاره شود. من از این دوری می‌ترسم و ترسیدن خجالت ندارد. ترسیدن گاهی شبیه آژیر خطر است، و فقط احمق‌ها آژیرها را جدی نمی‌گیرند. تو احمق نباش.


مادر دلتنگ تو


+ هر روز به پست

من، شبیه یه صفحه ی نازک یخم؟

دوست دارم روی موج های دریا باشم؛ رها و سبک. شبیه یه قایق، دور و دورتر بشم. گوشیم چند روز پیش افتاد زمین. داشتم میدویدم که از جیبم دراومد. از پایین سمت راست شکستگی صفحه اش شروع میشه و مثل شاخه های درخت پیشروی میکنه. بعضی وقت ها که نگاهش میکنم حس میکنم شبیه یه صفحه ی نازک یخیه که روش پا گذاشتی و یخ ترک برداشته و زیاد و زیادتر شده. من دوست دارم روی موج های دریا باشم، گوشیمم همراهم باشه؛ گوشیم و شکستگی هاش. میدونی؟ شکستگی ها از بین نمیرن. ماجراها و خاطرات تموم نمیشن. حتی وقتی اون ها رو فراموش کنی، اون ها یه گوشه دارن زندگی میکنن. شکستگی ها، همراهتن همیشه. دور و دور و دورتر، موج موج آب. آروم و سبک. اما همراهتن... یه دفعه تمام اون موج ها تبدیل به شکستگی ها میشن، مثل شیشه و تو احاطه میشی. تصور کن، روی یه عالم چین و شکن تیز و برنده دراز کشیده باشی و اونا با باد، موج بشن، تلاطمشون رو روی پوستت حس کنی و بوی خونت رو نفس بکشی. 

- برای همین میخوای گم بشی؟

+ برای همین میخوام گم بشم.

- خودتو بغل کن...

+ ...

+ من، شبیه یه صفحه ی نازک یخم؟


+ هر روز یه پست

.


ترجیح میدم گنجشک باشم تا حلزون

بله، حاضرم

اگر میتونستم

حتما این کارو میکردم

ترجیح میدم چکش باشم تا میخ

بله، حاضرم

اگر میتوانستم

حتما این کارو میکردم

ترجیح میدم به دوردست ها برم

مثل یک قو

که در یک چشم بهم زدن ناپدید میشه

انسان وقتی به زمین بسته بشه

غم انگیزترین صدا رو

به گوش دنیا میرسونه

ترجیح میدم جنگل باشم تا خیابان

بله، حاضرم

اگر میتونستم

حتما این کارو میکردم

ترجیح میدم زمین رو زیر پاهام حس کنم

بله، حاضرم

اگر میتوانستم

حتما این کارو میکردم


ترجمه ی آهنگ el condor pasa


+ بله حاضرم، "اگر میتونستم" حتما این کارو میکردم.

"واقعا" نمیتونی؟!

+ هر روز یه پست


آره یا نه

به پسرهای هم سن و سال خودم که دستشان توی جیب خودشان است و دم از پس اندازشان میزنند نگاه میکنم و تصمیم میگیرم روی پاهای خودم بایستم. در تمام دو دو تا چهار تاها هم، اگر میخواهم به آن شخصیتی که دوست دارم در آینده داشته باشم برسم و آن موقع کاملا استقلال مالی داشته باشم، باید از حالا کاری کنم. پس جستجو را آغاز کردم. هر روز سطح توقع ام از کاری که باید دنبالش باشم را پایین و پایین تر آوردم و رسیدم به کاری با پرداختی ای که هر طور حساب کنی به زحمتش نمی ارزید. با این حال، دلایلم را با خودم زمزمه کردم و با گفتن لعنتی، شرایط را پذیرفتم، اما ماجرا به این ها ختم نمیشد. 

بعد از پیدا کردن هر کاری حالا باید از لاک خودم بیرون بیایم و بروم و با کسی که نمیشناسمش، با اعتماد به نفس حرف بزنم و ادای آدم های اجتماعی و همه فن حریف را درآورم. با خودم فکر میکنم و کوه میکنم تا خودم را به جلوی شخص برسانم. بعد، در گزینشش رد میشوم. نه که بگوید رد شدی ها، او میگوید با شما تماس میگیریم، اما آدم معمولا میفهمد چه خبر است. البته بعضی وقت ها هم نه، بعد از گزینشش، مصاحبه اش یا هر چه که صدایش میکنند، حسی میگوید جدی جدی به زودی تماس میگیرد و خوشحالی میخزد زیر پوستم؛ خودم را تصور میکنم که بعد از یک ماه سخت، حقوقم را دریافت کردم و ذوق زده ام که برای اولین بار خودم پولی درآوردم و مهم تر از همه راضیم از خودم. صدای زنگ تلفن همیشه سایلنتم را زیاد میکنم و منتظر مینشینم تا کسی زنگ بزند. روزها میگذرد، روز اول، روز دوم میشود و روز دوم، روز سوم. انتظار بی معنا میشود. تلفن را سایلنت میکنم و چند روزی تمایلی به جستجو ندارم، اما دوباره میگردم و همه چیز از ابتدا شروع میشود؛ شبیه یک چرخه ی باطل.

مسخره نیست؟ تو که تا حالا در پر قو بودی، کمر همت میبندی تا کار کنی. شرایط مزخرف آن کار را میپذیری؛ سختی اش، معاشرت هر روزه با آدم ها، حقوقی که برای آن همه تلاش نمی ارزد و... در آخر هم، "آنها" اسمت را خط میزنند. کل ماجرا یک چیزی شبیه پوزخند است.

به آدم های بیکار دور و نزدیک فکر میکنم؛ آدم هایی که واقعا به کار نیاز دارند. یک آره یا نه ی معمولی، چه تاثیری در زندگیشان دارد. میبینی؟ گاهی خوشبختی و بدبختی ما گره میخورد به چیزهای کوچکی، مثل یک آره یا نه. چرا راه دور میروم؟ حتی بودنمان هم به یک نفس بند است.


+ هر روز یک پست

بالش کهکشانی*

کاش آدم فضایی‌های پیشرفته هر چه زودتر پیدایشان شود و برای سوغاتی هم با خودشان بالشی بیاورند که وقتی سرت را رویش می‌گذاری، خودت را معلق و رقصان در فضای ناشناخته ای پیدا کنیُ اطرافت پر از ستاره و سیاره و... باشد. اصلا سر از یک سحابی حسابی درآوری. خدای من، یک دنیای پیشرفته چقدر می‌تواند بغل کردنی باشد و گاهی خوشبینی از آن هم بغل کردنی‌تر...


* یا حتی، بالشی برای خواب یا بیداری؟
+ احساس میکنم از کیفیت پست‌ها کم شده. اما، این باعث نمیشه ننویسم.
+ هر روز یک پست

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان