اگه خدا بودم، یه قانون کلی توی جهان وضع میکردم:
هر وقت میخواید دعوا کنید، باید اول هم دیگه بغل کنید و هر مشکلی دارید، هر دادی دارید، هر دردی دارید، باید همون موقع که تو آغوش همدیگه اید بهم بگید، در غیر این صورت خودتون دارید خودتونو مجازات میکنید.
+ هر روز یه پست
دستهای مرا دیدهای؟ دستهای من بوی ماهیهای را مرده را میدهند. گندیدهاند. ندیدیشان؟ چه بهتر. مگر دیدن داشتند. جای آنها در سیاهچالهای لباسم است. بگذار در سیاهی جیبهایم سقوط کنند. هیس... هوا این روزها چطور است؟ من هم این روزها ندیدمشان. دستهایم را میگویم. دلم برایشان تنگ شده. هیس... بهار هم تمام شده، خبر داری؟ این بهار هیچ شکل بهار نبود. فقط پر بود از پروانههایی که از ما فرار میکردند، نه؟ دل، دل است دیگر. فقط دلتنگی سرش میشود. گوشت را بیاور، دست هایم آنقدر سقوط کردهاند، دیگر پیدایشان نمیکنم، گم شدهاند؛ تو ندیدیشان؟
حالا حتی نمیتوانم اشکهایم را پاک کنم. اشکها میغلتند روی گونهام و دیگر هرگز ناپدید نمیشوند. اشکی که پاک نشود، برای همیشه میماند. اشک نامیرا توی گونهات فرومیرود و غم جوانه میزند. غم بزرگ میشود. کسی چه میفهمد یک مزرعهی غمگردان روی گونههایت یعنی چه؟ آنها، آن آدمها، دست دارند. چند نفر را دیدهای وفتی راه میروند بوی ماهی مرده بدهند؟
تو باشی، دلت برای دستهایت تنگ نمیشود؟ میدانم، بود و نبود دستهای گندیده با هم فرقی ندارد.
گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟
امین پور
+ هر روز یه پست
قلبم صدای چکه ی آب روی یه سطح سنگی رو میده. یه قلب نمور توی یه غار تاریک و دور و زیرزمینی. از اون جاهایی که پر از پرتگاهه و اگه بیوفتی دیگه حتی جنازه ای نداری. قلبم میتپه و صدای چکه ی آب میاد. میرم جلوی ورودی کوچیک غار که به سختی میشه بهش وارد شد و زمزمه میکنم "تغییر کن" صدام میپیچه و میپیچه و میره به یه جای دور. انگار که صدام گم بشه، اما من میشنوم، حتی لازم نیست گوشم رو تیز کنم، میشنوم که صدای چکه های آب بیشتر و بیشتر میشه. قلبم خون میشه. قلبم اشک میشه. قلبم حسرت میشه اما، نزدیک تر نمیشه. یه قلب دور بدون تغییر باقی میمونه. نیاز نیست گوش کنم، صداش مدام میاد:چک چک چک چک... قلبم میتپه و فقط میتپه.
+ هر روز یه پست
تو با تنهاییت تنهایی و یه روزی برمیگردی، به خودت نگاه میکنی و میبینی مشکل خود تویی. حالا میمونی. هی از خودت میپرسی "این مشکل رو چطور باید حل کنم؟"
اولین قدم شاید این باشه که یاد بگیری خودتو دوست داشته باشی و خودت رو باور کنی. یاد بگیری صبح بلند بشی و به خودت تو آینه لبخند بزنی و زندگیت رو با اون لبخند شروع کنی. میدونی؟ یه لبخند میتونه آغاز منطقی ای باشه، اما یه انتظار، یه دست، یه آغوش، نه...
+ هنوز ناراحت پست منتشر نشده ی دیشبم که از شدت خواب آلودگی نتونستم کلماتشو درست کنار هم بچینم، بخاطر همین امشب پایین این پست حرفی از چالش نمیزنم.
از فاصله ها گله دارم. از این که عموم منو نشناسه، از این که پسرعمه ام رو برای اولین بار شب عروسیش ببینم، از این که بپرسم این دختره که پیش دخترعموعه کیه و بگن بچه اشه، گله دارم. از این همه فاصله که طبق برنامه ی من با سلام عمو و دیگه تنها شدید و... از بین نمیره، گله دارم. عمو نمیگه "سلام عمو جان" دستمو نمیگیره، گونه ام رو نمیبوسه، منو به آغوشش نمیکشه؛ فقط از طرز نگاهش حس میکنی تو رو نشناخته.
حالا که به این سن رسیدم، دلم هوای فامیل داشتن میکنه. هوای دور هم بودن ها و خندیدن ها و منو تو نداشتن ها، اما فاصله ها... فاصله ها از بین نمیرن، مثل کوه وسط رابطه ها می ایستن. محبت، محبت نمیاره. این که من کسی رو دوست دارم، باعث نمیشه اونم منو دوست داشته باشه. این جا قانون آدم بزرگ ها حاکمه. به بازی آدم بزرگ ها خوش اومدی. بازی ای که خودشونم نمیدونن چرا، اما توش اون قدری که باید خوب نیستن. فاصله میکارن، فاصله درو میکنن. من بازی های کودکی رو بیشتر دوست دارم. "سلام من دایناسورم، با من دوست میشی" رو به این مخمصه که نمیدونی کی، تو کدوم چشم تو چشم شدن سلام کنی، ترجیح میدم. دوستی رو ترجیح میدم. بغل کردن رو ترجیح میدم. فامیل داشتن رو ترجیح میدم.
من کافر شدم به فاصله ها، میفهمی؟
+ هر روز یه پست