مثل یه صفحه ی سفید، خالی ام.
+ هر روز به پست
مثل یه صفحه ی سفید، خالی ام.
+ هر روز به پست
من سعیمو میکردم و کارهای سخت رو انجام میدادم تا یه وقت با خودش نگه اگه پسر داشتم الان کارم راه افتاده بود، اگه پسر داشتم الان همه ی اون کارهای سخت رو انجام میداد. اون کارها چندان سخت نبود، سخت وقتی بود که میون کار، صدای مامان رو شنیدم که گفت: الهی بمیرم، اگه داداش داشتی الان تو این کار رو انجام نمیدادی.
+ هر شب یه پست حتی در حالی که تنها یازده درصد شارژ باقی ست.
سلام عزیز مادر. این دومین نامه ایست که برایت مینویسم. حاشیه نمیروم؛ حرف، حرف دل است. آدمها را میبینی؟ یا همهی اولدرم بولدرمشان، چیزی میان سینه دارند،که میتپد و تپیدنش صدا دارد. صدای این تپش وقتی موزون است که دل، تنگ نباشد، دل که تنگ شد، صدا عوض میشود. میشود صدای ضربههای پیوستهی میلهای به لولهی آهنی زنگ زده ای که تو فقط یک سرش را میتوانی ببنی و سر دیگرش گم شده، جوری که انگار هیچ وقت پیدایش نمیشود.
بگذار برایت بگویم؛ دلتنگی چیزی شبیه به تبخال است. تا وقتی آلودهاش نشدهای اثری از آن نیست، اما وقتی یک روزی برای اولین بار سر و کلهاش پیدا میشود، دیگر نمیرود. از آن مهمانهاییست که صاحبخانه میشود. میرود گوشهای هر وقت تقی به توقی خورد، میپرد وسط و سوپرایزت میکند. مادرک من، سعی کن هیچ وقت باعث دلتنگی آدمها نشوی. حواست باشد. یک وقت فاصله نشوی میان آدمها؟ برو و سر جای خودت در زندگی بایست . سر جایت کجاست؟ پیش خانوادهات، میان کسانی که دوستت دارند و هر جا حال واقعیات، حال دلت، خوب باشد.
عزیزکم میترسم. میترسم نخ دلتنگیام برای آنها آنقدر کش بیاد، آنقدر فاصله روی نخ بیفتد و آن قدر از من دور شوند که نخ پاره شود. من از این دوری میترسم و ترسیدن خجالت ندارد. ترسیدن گاهی شبیه آژیر خطر است، و فقط احمقها آژیرها را جدی نمیگیرند. تو احمق نباش.
مادر دلتنگ تو
+ هر روز به پست
دوست دارم روی موج های دریا باشم؛ رها و سبک. شبیه یه قایق، دور و دورتر بشم. گوشیم چند روز پیش افتاد زمین. داشتم میدویدم که از جیبم دراومد. از پایین سمت راست شکستگی صفحه اش شروع میشه و مثل شاخه های درخت پیشروی میکنه. بعضی وقت ها که نگاهش میکنم حس میکنم شبیه یه صفحه ی نازک یخیه که روش پا گذاشتی و یخ ترک برداشته و زیاد و زیادتر شده. من دوست دارم روی موج های دریا باشم، گوشیمم همراهم باشه؛ گوشیم و شکستگی هاش. میدونی؟ شکستگی ها از بین نمیرن. ماجراها و خاطرات تموم نمیشن. حتی وقتی اون ها رو فراموش کنی، اون ها یه گوشه دارن زندگی میکنن. شکستگی ها، همراهتن همیشه. دور و دور و دورتر، موج موج آب. آروم و سبک. اما همراهتن... یه دفعه تمام اون موج ها تبدیل به شکستگی ها میشن، مثل شیشه و تو احاطه میشی. تصور کن، روی یه عالم چین و شکن تیز و برنده دراز کشیده باشی و اونا با باد، موج بشن، تلاطمشون رو روی پوستت حس کنی و بوی خونت رو نفس بکشی.
- برای همین میخوای گم بشی؟
+ برای همین میخوام گم بشم.
- خودتو بغل کن...
+ ...
+ من، شبیه یه صفحه ی نازک یخم؟
+ هر روز یه پست
ترجیح میدم گنجشک باشم تا حلزون
بله، حاضرم
اگر میتونستم
حتما این کارو میکردم
ترجیح میدم چکش باشم تا میخ
بله، حاضرم
اگر میتوانستم
حتما این کارو میکردم
ترجیح میدم به دوردست ها برم
مثل یک قو
که در یک چشم بهم زدن ناپدید میشه
انسان وقتی به زمین بسته بشه
غم انگیزترین صدا رو
به گوش دنیا میرسونه
ترجیح میدم جنگل باشم تا خیابان
بله، حاضرم
اگر میتونستم
حتما این کارو میکردم
ترجیح میدم زمین رو زیر پاهام حس کنم
بله، حاضرم
اگر میتوانستم
حتما این کارو میکردم
ترجمه ی آهنگ el condor pasa
+ بله حاضرم، "اگر میتونستم" حتما این کارو میکردم.
"واقعا" نمیتونی؟!
+ هر روز یه پست
به پسرهای هم سن و سال خودم که دستشان توی جیب خودشان است و دم از پس اندازشان میزنند نگاه میکنم و تصمیم میگیرم روی پاهای خودم بایستم. در تمام دو دو تا چهار تاها هم، اگر میخواهم به آن شخصیتی که دوست دارم در آینده داشته باشم برسم و آن موقع کاملا استقلال مالی داشته باشم، باید از حالا کاری کنم. پس جستجو را آغاز کردم. هر روز سطح توقع ام از کاری که باید دنبالش باشم را پایین و پایین تر آوردم و رسیدم به کاری با پرداختی ای که هر طور حساب کنی به زحمتش نمی ارزید. با این حال، دلایلم را با خودم زمزمه کردم و با گفتن لعنتی، شرایط را پذیرفتم، اما ماجرا به این ها ختم نمیشد.
بعد از پیدا کردن هر کاری حالا باید از لاک خودم بیرون بیایم و بروم و با کسی که نمیشناسمش، با اعتماد به نفس حرف بزنم و ادای آدم های اجتماعی و همه فن حریف را درآورم. با خودم فکر میکنم و کوه میکنم تا خودم را به جلوی شخص برسانم. بعد، در گزینشش رد میشوم. نه که بگوید رد شدی ها، او میگوید با شما تماس میگیریم، اما آدم معمولا میفهمد چه خبر است. البته بعضی وقت ها هم نه، بعد از گزینشش، مصاحبه اش یا هر چه که صدایش میکنند، حسی میگوید جدی جدی به زودی تماس میگیرد و خوشحالی میخزد زیر پوستم؛ خودم را تصور میکنم که بعد از یک ماه سخت، حقوقم را دریافت کردم و ذوق زده ام که برای اولین بار خودم پولی درآوردم و مهم تر از همه راضیم از خودم. صدای زنگ تلفن همیشه سایلنتم را زیاد میکنم و منتظر مینشینم تا کسی زنگ بزند. روزها میگذرد، روز اول، روز دوم میشود و روز دوم، روز سوم. انتظار بی معنا میشود. تلفن را سایلنت میکنم و چند روزی تمایلی به جستجو ندارم، اما دوباره میگردم و همه چیز از ابتدا شروع میشود؛ شبیه یک چرخه ی باطل.
مسخره نیست؟ تو که تا حالا در پر قو بودی، کمر همت میبندی تا کار کنی. شرایط مزخرف آن کار را میپذیری؛ سختی اش، معاشرت هر روزه با آدم ها، حقوقی که برای آن همه تلاش نمی ارزد و... در آخر هم، "آنها" اسمت را خط میزنند. کل ماجرا یک چیزی شبیه پوزخند است.
به آدم های بیکار دور و نزدیک فکر میکنم؛ آدم هایی که واقعا به کار نیاز دارند. یک آره یا نه ی معمولی، چه تاثیری در زندگیشان دارد. میبینی؟ گاهی خوشبختی و بدبختی ما گره میخورد به چیزهای کوچکی، مثل یک آره یا نه. چرا راه دور میروم؟ حتی بودنمان هم به یک نفس بند است.
+ هر روز یک پست
دوست دارم یک روزی از زندگی آیندهام چمدانم را ببندم و راه بیفتم به سمت قطب. میخواهم مدتی آنجا زندگی کنم؛ برای سه ماه، شش ماه یا یک سال. دوست دارم سرمای آنجا را حس کنم. خودم را میان لباس های گرم بپوشانم، با اسکیموییها معاشرت کنم و در ایگلوها یا خانههای یخیشان زندگی کنم. حتی در تصوراتم، من همان لباس های اسکیموییها را به تن دارم. هر چند فکر میکنم اگر پایم به آنجا باز شود، حتی صورتم هم با همین کلاههای خودمان که فقط جای چشم دارد میپوشانم و خودم را شبیه به یک توپ قلقلی در میآورم. خودم را تصور میکنم که آن جا شبیه و همپای اسکیموییها با یک چوب ماهیگیری بالای یک دایره روی سطحی یخی نشستهام، ماهی شکار میکنم و خوشحال میشوم که برای ناهار یا شام ماهی دارم. بعد هم ماهی را برمیدارم، سوار سورتمه میشوم و با سگها سورتمه سواری میکنم.
تجربه ی جذابی باید باشد، زندگی در میان انبوه سرما، سفیدیها و یخها. نمیدانم چقدر میتوانم همچین جایی دوام بیاورم، نمیدانم، اما میدانم حتی اگر تمام چیزهایی که نوشتم و دوست دارم زندگی کنمشان هم کنار بگذارم، باید یک وقتی سوار هواپیمایی به مقصد سرزمینهای سفید شوم و در مدتی که آن جا هستم، هر روز ظهر یا غروب بروم گوشهای بنشینم و به تپهها و منظرههای یک رنگ اطرافم نگاه کنم، غرق شوم و حیرت کنم؛ حتما خیلی دیدنی و زیباست.
+ مستند «جنوبگان، یک سال زندگی در یخ» رو قبلا نصفه دیدم، اگه علاقهمند بودید، سرچ کنید دربارهاش. امیدوارم خودمم بتونم دانلود کنم و ببینمش.
+ هر روز یک پست
به تاریخ ۲۴ اردیبهشت
به یاد موفقیت خوشمزه و کوچیکی که هیچ کس به جز خودم نفهمیدش
میدونی چیه؟ ذوق زدگی ها وقتی قشنگه که بتونی بریزیشون میون کلماتت، میون صدا و چشم هات و برای کسی که ذوق زدگیت رو بفهمه و اندازه تو ذوق کنه تعریفشون کنی. وقتی چنین کسی نباشه و ذوق زدگیت تو دلت بمونه، مثل نون داغی که تو پلاستیک نذاشتیش، خشک و بیات میشه. ساعت دو شبه و حالا که دارم اینا رو مینویسم، ذوق زدگیم خشک و بیات، تو قلبم ماسیده.
+ هر روز یه پست