قرار نیست خودت رو به کسی ثابت کنی، برای خودت، کاری رو انجام بده که دوست داری.
قسمت اول/ دو ماه و نیم :)
خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. فکر میکنم خیلی عوض شدم. چیزهایی که دوست داشتم، علایقی که دنبال میکردم، وبلاگم، حتی آهنگ گوش کردن و خیلی چیزهای سادهی دیگه، حالا بیاهمیت یا دورن. نباید اینطور باشه، اما انگار یهو جای همه چیز تغییر میکنه. من متاهل شدم؛ هنوز به گفتن کلمهی متاهل درباره خودم عادت نکردم. وقتی بهش فکر میکنم باورم نمیشه. زندگی خیلی عجیبه و البته الان، در کنار عجیب بودنش به شدت دوستداشتنیه. خیلی ساده است؛ من این مرد رو دوست دارم.
به نظرم، مهم نیست که به معنی واقعی کلمه چاق شدم، اولویتهام تغییر کرده و اینچنین از همه علایق و سرگرمی و... خودم دور افتادم، این روزها بخشی از این دوره زندگی منه؛ میپذیرمش، زندگی میکنمش و ازش لذت میبرم.
خیلی چیزها تغییر کرده؛ مثلا خود من. من بهتر و بهتر شدم، قدم برداشتم برای دور شدن از اون دایناسور قبلی و کمکم اتفاق افتاد. کار کردم، یاد گرفتم و... خیلی اتفاقها قرار بود نیفته، اما افتاد؛ مثل «یار»؛ حالا یه نفر هست که مطمئنم دوستم داره و من، دوستش دارم. حالا با هم روزها رو میشمریم تا برسیم به روزی که اسم آقای یار، بشینه روی صفحهی شناسنامهی من و اسم من، مهمون همشگی شناسنامهی آقای یار بشه.
خیلی اتفاقها قرار نبود بیفته، ولی افتاد. حالا منی که مراسم نمیخواستم، هر روز همراه آقای یار دنبال موارد مربوط به جشنیم. هنوز هم مراسم نمیخوام، اما نمیدونم چرا، حالا، همین حالا که خیلی چیزها برام مهم نیست، همین حالا خط خوردن همون یه خیلی چیزها برای داشتن یه جشن کاملتر، ناراحتم میکنه. آدمیزاد، این جمع اضداد...
دلم تنگ شده
دلم گرفته
و خیلی اتفاقها قرار بود بیفته و نیفتاد..
اما روزها میگذره و من از تمام روزها، فقط منتظر اون روزیام که همهی این حرفا رو کنار بزنیم و فقط «ما» باشیم و «زندگیمون» :)
آخرین نوشته ام رو به یاد ندارم؛ نه چیزی از موضوعش میدونم و نه چیزی از تاریخ انتشارش. نرفتم دنبالش؛ نخواستم بخونم اون موقع از چی گفتم. میخوام اول از همین الان بنویسم. از نقطه ای از زندگیم که راضیم، دوستش دارم. ایده آل؟ شاید نه. نه نه، حتما نه. ایده آل نیست، اما یه روز به خودم اومدم دیدم عه! دختر، دقیقا همون جایی ایستادی که سال گذشته هدفت بوده.
گریه کردم، سرخورده شدم، غرورم شکست، ناامید بودم، روزهای طولانی، ساعت های طولانی، هنوز سرمای میزی که غم هام رو روی اون میریختم تو خاطرم دارم. میزی که سرم رو روش میذاشتم. دستم هام رو بهش تکیه میدادم، انگشت های دستم رو روش میذاشتم. بستنی های شکلاتی ای که روی اون میز میذاشتم و باهاش غم هام رو قورت میدادم، همشون تا همیشه با منن، اما می ارزید. به جای خاصی نرسیدم، به جای خاصی هم، نه میخواستم، نه میخوام که برسم. من یه نقطه ی آروم میخواستم؛ یه جایی برای زندگی. نقطه ای که توش یه کار معمولی داشته باشم، یه حال معمولی داشته باشم و یه زندگی معمولی. الان از این معمولی ها احساس خوشبختی میکنم. برام کافیه. همین کافیه. همین و یه آغوش گرم که دوستش دارم. دوست داشتنش روی پوست گردنم یه بوسه ی کوچیک کبوده که تمام مدت با موهام میپوشونمش و این برای من، برای منِ زن، عاشقانه ترین چیزیه که میتونم بگم...
و این که، سلام...
گاهی هیچ کدام از دو دو تاها چهارتا نمیشود. در وسط تابستان، درست زمانی که در شب دست هایت را از پنجرهی ماشین بیرون میبری و گرمای باد دستت را میخراشد، درست در همان لحظه، در قلبت همه جا یخ زه. زمین یخ زدهی قلبت ترک خورده و تو فکر میکنی همین که این سنگینی و سرمای قلب و گلویت را رها کنی خوب میشود. ادامه میدهی. رشته ی دراز هیچ را میگیری و آنقدر میروی که شاید به جایی برسی، اما هر چه بیشتر پیش میروی، کمــتر میرسی، کمـ تر میرسی و کمتر میرسی... آدم ها را میبینی، اما آدم ها تو را نمیبینند؛ به این زنجیره ی پوچ خیره میشوی. کمتر میرسی و بیشتر محو میشوی. بیشتر نگاه میکنی و کمتر دیده میشوی. همه چیز در حرکت است اما نه؛ انگار که همه چیز در لحظه استپ شده باشد. همه در حال گذرند، اما در واقع، اطراق تو ایستادند. تو در حصاری از آدم هایی زندانی شدی که هیچ کدام نمیفهمند چقدر میله اند و چقدر دیوار...
دو دو تا چهار تا نمیشود. به آدم ها نگاه میکنی؛ هیچ کس تور ا باور ندارد. هیچ آیینه ای تصویر تو را نشان نمیدهد. چیزی از تو وجود ندارد و داستان، بیهوده ادامه دارد...
فکر کنم دو روز گذشته بیان دچار مشکل شده بود، یا شاید هم نه. نمیدونم، اما چیزی که میدونم اینه که بهترین مخاطبها رو دارم. واقعا دوستتون دارم. از آشنایی با شما خوشحالم و شما جز اتفاقات خوب زندگی منید. اخیرا یکم توی پاسخگویی به نظرات کوتاهی کردم، واقعا عذر میخوام، میخوام بدونید نظر تکتک شما برام مهم و ارزشمنده. خوشحال میشم اگه هر کدومتون که تمایل داشت یه راه ارتباط به هر طریقی که صلاح میدونه برام بذاره تا اگه بیان دچار مشکل شد بتونم به یه طریقی پیداتون کنم.
در آخر، خیلی ممنونم که دوستهای منید و کلمات من رو میخونید :) کلمات شما، نظراتتون و... هر کدوم مثل ستاره توی قلب منه و به من روشنایی میبخشه. ممنونم.
کاش یه نقطهی پایان وجود داشت. مثل این که تو بغل کسی حل بشی و وقتی ازش جدا شدی ببینی که دیگه مشکلی نیست، یا تو دیگه اون مشکل رو نبینی و روی دوشت سنگینی نکنه. مثل این که یه نفس عمیق بکشی، مثل این که صبح از خواب بیدار بشی، مثل این که تمام طول مسیر رو با نهایت سرعتت بدوی و بدونی بعد از رد شدن از خط پایان مسابقه تموم میشه، اما اینجا چیزی تمومی نداره. فرسوده و خستهات میکنه. انگار هیچ گوشهای برای چند لحظه فراغت نداری. پیوسته باید بدوی و بدوی و بدوی، اما حالا دیگه نمیتونی با نهایت سرعتت بری، حالا فقط میری چون تو جریانی هستی که باید بری. میبینی آدمهایی رو که افتادن و زیر دست و پا له شدن، یا آدمهایی رو که خیلی جلوتر میدون. جلو و عقب بودن اهمیتی نداره، تو جایی توی این مسیر هستی و از رفتن ناگریزی. تو جایی توی این بازی متولد شدی، نقشی با تو زاده شده و تو باید این نقش رو بازی کنی. اگر دروغ میگم همین فردا استعفا بده، همین فردا تمام نقشهاتو پس بزن، میتونی؟ نمیشه. چون بعد از فردا یه فردای دیگه هست و ما خودمون میخواهیم یه جا تو این بازی دست و پا بزنیم.
احساس خفگی و فرسودگی میکنم. دلم میخواد یه گوشه بایستم و چشمهامو ببندم. همه چیز اهمیت خودشو برام از دست داده، اما مسیر ادامه داره و پایانی نداره تا نفسی بکشی.
سلام پیرمرد
بسیار گشتم. کلمات را جستجو کردم. آدم نمیفهمد یکدفعه چه اتفاقی میفتد که اینقدر خالی میشود. انگار یک اتفاق واقعی افتاده برای آدم، مثل شکسته شدن یک مجسمه، اما اتفاقی نیفتاده. فکر میکنم گاهی اتفاق نیفتادن از اتفاق افتادن مهمتر و بزرگتر باشد. من دچار اتفاق نیفتادن شدم. در همه چیز، در تمام سطوح و ابعاد. شاید هم فقط باید کمی احساس کنم که وجود دارم، مثلا کسی صدایم کند، لمسم کند، اصلا بگوید "هی، تو". اما شبیه یک هوای گرفتهی کویری همه چیز ثابت و گرفته است. انگار سالهاست بادی نوزیده. دلم نوری میخواهد که تا عمق وجودم نفوذ کند، اما خب، خواستن و نخواستن دل من در کارکرد جهان تاثیری ندارد. جهان با یک چراغ جادو چشم بسته در اختیار من نیست. همه چیز پله به پله پیش میرود و گاهی هم، اصلا چیزی پیش نمیرود. البته آدم دوست دارد تماما این طور فکر کند، اما دقیقا برعکس، همه چیز دارد پیش میرود و کسی که ایستاده و هیچ حرکتی نمیکند، منم. نمیدانم پیرمرد مهربان، شما تا به حال کسی را به بیهودگی و خالی بودن من دیدهاید؟ دیگر احساس میکنم، چیزی در نوشتههایم وجود ندارد که لیاقت خوانده شدن داشته باشد.
دیشب تا همین جای نامه را نوشتم؛ تا جایی که نوشتههایم لیاقت خوانده شدن ندارد و بعد رهایش کردم. بیان را بستم، گوشی را خاموش کردم و خوابیدم. امشب دارم فکر میکنم چقدر اعتمادبهنفس پایینی دارم و چقدر از عدم خودباوریام آسیب دیدهام. گاهی از خوب شدن چیزها ناامید میشوم. خب، پس کی؟
من طعم گس نرسیدن بودم. نرسیدن به تو. لامپها هیچ کدوم روشن نمیشدن، دیوار شکسته بود، آیینهها میون سیمانها تا سقف چیده شده بودن.
من فهمیده بودم جای درستی نیستم. جاییم که نمیرسم. من گلی بودم که توی خاک دستوپا میزدم و ریشهام توی هوا بود. تو کجا بودی؟ یه نگاه بودی، که روی من نلغزید، اما من بازم بیهوده از نگاهی که نمیلغزید فرار کردم. تا حالا از نگاهی که روی تو نیست فرار کردی؟ من فرار کردم، از خودم، از واقعیت، از تو یا حتی... از زندگیم... دویدم، این قدر دویدم که وقتی سرم رو بلند کردم تو سرزمین آیینههای شکسته بودم. جایی که آیینههای کوچیک و شکسته با لبههای تیز همه جا پخش بودن. همیشه همینه، یه جنگ و ما که میون خرابههای جنگ باقی موندیم.
من هم مخلوق خودمم، هم خالق. آیینه، سیمان، آیینه، سیمان، آیینه، سیمان... ما خالق خودمونیم؟ دیوارها شکستن و لامپها روشن نمیشن. آیینه، سیمان، آیینه، سیمان؛ یه اتاق بدون در، بدون پنجره. یه گل که سرش تو خاکه، ریشههاش توی هوا، یه تو که نگاهت روی دختریه که براش میمیری، یه دختر سبز، اما من هیچ وقت سبز نبودم، من مدتهاست زردم، روی زمین، میون خاک، کنار دیوارهایی که آجری نیستن، آیینهاین. اصلا تو تا حالا منو دیدی؟ نه...
+کلمهبافی با سه تا کلمهی "آیینه، سبز، گل"
+ هر شب یک پست
احساس همیشگی من اینه که همه تلاشم رو نکردم یا حتی، اصلا تلاشی نکردم. فرقی نمیکنه چه زمانی باشه، وقتی ۸ صبح تا ۱ یه جا کار میکردم و ۵ تا ۱۰ یه جای دیگه هم همین حس رو داشتم، الان هم همین حس رو دارم. از دور آدمیم که کار میکنم و درس میخونم، ولی در واقع آدمیم که درس نمیخونم و چیزی برای ارائه ندارم. هیچی بلد نیستم و امید و انگیزهی یادگیریه همین حسابداری هم که شروع کردم، ندارم. آره، مدیرعامل شرکت که هی میگه علاقه علاقه راست میگه، من علاقهای به حسابداری ندارم اما از زیستشناسی لذت میبرم. ولی مگه زندگی همین شکلی نیست؟ کی بوده که ما همون کاری رو کردیم که دلمون خواسته؟ من میخوام پاهامو بذارم روی زمین و باید بتونم جایی برم سرکار. همه چیز احمقانه است. تلاشم رو نمیکنم و این از اون "همه چیز" هم احمقانهتره.
شاید ما هم یه روزی راه راست ودرست رو پیدا کردیم، البته، اگه واقعا راه راست و درستی وجود داشته باشه.
+ هر روز یک پست...