کاش آدم ها کرمچاله بودن، میشد بغلشون کنی و سفر کنی به یه جهان دوردست بکر، اما آدم ها کرمچاله نیستن، هیچ کدومشون... فرقی نداره کی باشن، دور یا نزدیک، تو آدم ها رو در آغوش میکشی و فرو میری، فرو میریزی...
امشب از اون شب هاست که باید بریم شبگردی.
تو تاریک روشنایی شب و چراغ های زرد قدم بزنیم و قدم بزنیم. وسط آسفالت های سیاه دراز بکشیم و به آسمون خیره بشیم. گاهی تو تاریک ترین زاویه کوچه بشینیم و به آسمون خیره بشیم. روی تاب های پر سر و صدای پارک ها بشینیم و آروم تاب بخوریم و به آسمون خیره بشیم. به شدت تاب بخوریم و باد بپیچه میون موهامون و دستامون درد بگیره بس که زنجیر تاب رو محکم گرفتیم. بعدش رو سنگ ریزه ها بشینیم و باد بیاد و بپیچه و ببره همه چی رو و به آسمون خیره بشیم.
بعدش سرد بشه. خورشید کم کم آهنگ اومدن بزنه. آسمون آروم آروم روشن بشه. ما وایستیم رو بلندی و نفس عمیق بکشیم و لبخند بزنیم. یه نقطه ی بزرگ قرمز نارنجی میون آسمون پیداش بشه و ما لبخند بزنیم. زندگی کنیم و لبخند بزنیم.
باید هو کنیمش. بایستیم جلویش و با تمسخر برایش پوزخند بزنیم. باید بگوییم ما بزرگ تر از ان شدیم که نفهمیم حرف هایش در اهنگ Lili دروغی بیش نیستند. باید بگوییم برود پی کارش و این دروغ ها را رها کند. باید هو کنیمش و هر چه میتوانیم گوجه و تخم مرغ و کاغذ نوشته شده و مچاله مان را سمتش پرتاب کنیم. و بیش تر هم کاغذ مچاله پرتاب کنیم. گوجه و تخم مرغمان کجا بود؟! تنها دارایی ما همان کاغذهایی ست که نوشتیم و مچاله کردیم. که وای بر ما... که وای بر امید واهی... که وای بر ادم هایی که دنیایشان را رها کردند و وارد دنیای دیگری شدند...که وای از دنیایی که نفسگیر بود... باید هو کنیمش، کاغذ مچاله ستمش پرتاب کنیم و بگوییم ما ارواح خبیث همان ادم هایی هستیم که داروهایشان را رها کردند. که نفسمان گرفت. که نفسی نداریم. میگوییم ما ارواح خبیثی شده ایم که حتی خودمان هم از خودمان میترسیم و روزی سی بار هر چه نداریم بالا می اوریم. میگوییم که حالا ما نه نفسی داریم و نه رنگی! هو میکنیمش و فریاد میزنیم ما دیگر همان دنیایمان را هم نداریم. وقتی هو کردنمان تمام شد و کاغذهای مچاله مان را پرتاب کردیم، در اخرین نگاه هم میگوییم ما حالا حتی کاغذهایمان را هم نداریم. که وای بر او... که وای بر ما...
رعدوبرق را دوست دارم. انگاری دستش را دراز میکند و چیزی را از روی شانه ات یا درون مغزت برمیدارد. سبکت میکند. همان حسی را دارد که با صدای بلند میخندی، یا حتی حس خنده های عصبی. شبیه زمانی ست که وسط خنده هایت به گریه می افتی. وقتی صدای رعد و برق در آسمان میپیچد، انگار نشسته ام به تماشای تصویر کسی که با حس های مختلفی، با فریاد دست میکشد روی میز و همه چیز را روی زمین میریزد یا شخصی که چیزی را به آینه یا دیوار پرتاب میکند و غرشش در خانه میپیچد. رعد و برق، صدای کسی ست که با خشم و اندوه، عصبانیت، بغض، عقده و خیلی حس های دیگر، دست به خودزنی و گریه های وحشیانه میزند.
نمیدانم، شاید دفعه بعد که رعد و برق را در آسمان دیدم، به دلایل دیگری دوستش داشته باشم، اما مطمئنم اگر رعد و برق انسان بود، دوست داشتم کنارش روی صندلی پارکی بنشینم، با هم پاهایمان را تاب بدهیم، بستنی بخوریم و بی هیچ حرفی به تصویر رو به رویمان خیره شویم. شاید درست وقتی کنارم بود و خیره بودیم به رو به رو، دستش را لمس کردم یا حتی در آغوش گرفتمش، کمی...فقط کمی...کسی چه میداند.
چشم هایت
دومین سیاره ایست که دوست دارم در آن زندگی کنم...
+ به قول کروکودیل خی لی پیر "از عاشقانه های نداشته"
نشسته بودم روی زمین، درست کنارش. لباسم خونی شده بود و نگاهم از روش تکون نمیخورد. نفس هاش عادی نبود و درد کشیدنش زجرآور بود. من... یه دستم روی بدنش بود، یه دستم روی اسلحه. صورتم خیس بود. تو نمیفهمی... هیچ وقت جای موجود زخمی که افتاده کف زمین و داره زجر میکشه نبودی، من اما، کنار شبه جنازه خودم زانو زده بودم...
+ بی ربط نوشت: آه از آن درد که پایان ندارد...
هی رفیق! فکر میکنی مسئله اینه؟ این که تو گذشته نمونی و با لحظه به لحظه زندگی بیای جلو؟ نه...مسئله این نیست. اصلا فرقی نداره، در هر صورت گذشته جزیی از توعه. جزیی از جسم و روح و فکرت. چه تو سطح باشه، چه تو عمق، با توعه. نمیتونی بخشی از خودت رو از خودت جدا کنی و دور بندازی، نمیتونی با خودت بجنگی. چیزی که باید بدونی اینه: باید با تمام خودت، لحظه به لحظه رو زندگی کنی.
همین... همین قدر ساده و سخت...
آن کس که شناخت ذوق تنهایی
از سایه خویشتن گریزان است
صائب تبریزی
+ از همه من گریختم، گرچه میان مردمم... مولوی
