خانه ی در دریا، قایق است

"خانه ی در دریا، قایق است" جمله ی پایانی داستانی عاشقانه* است از کتاب داستان هایی برای شب و چندتایی برای روز نوشته ی بن لوری. جمله ای ساده که به سرعت و به راحتی خودش را انداخت وسط قلبم. مثل وقتی که بخشی از یک موسیقی را بی هیچ دلیل چندان منطقی ای جور دیگری دوست دارید. با این جمله یاد "خانه ی روی اب" می افتم و بعد دوباره و دوباره با خودم تکرار میکنم که خانه ی در دریا، قایق است، بعدش دست جمله ی محبوب شده ام را میگیرم و دوتایی روی صندلی های تراس با صفای قلبم مینشینیم و به "خانه ی روی اب" نیشخند میزنیم و از نیشخند زدنمان لذت میبریم. گاهی هم دست از نیشخند زدن میکشیم و قسمت دوست داشتنی این داستان را با هم میخوانیم، جایی که دریا بعد از تلاش بسیار، نمیتواند از صخره بالا برود و به خانه برسد و خانه ی بالای صخره با عجز به دریا میگوید هر چه سعی میکند نمیتواند از صخره خلاص شود و به او برسد:


دریا نمیدانست چه بگوید یا چه کار کند و واقعا هم نمیشد کاری کرد.

خانه بالای صخره گیر افتاده بود و دریا میلیون ها فرسخ از آن دور.

دریا سرانجام گفت، من همینجا می مانم. میتوانیم برای هم قصه بگوییم.

خانه گفت، جدی؟ خیلی عالی ست.

خب همین کار را هم کردند.


*هم میتواند عاشقانه ای میان دو دوست باشد و هم عاشقانه ای میان دو جنس مکمل. در هر صورت فرقی در فحوای داستان نیست.

۲ نظر

سهمیه ی مردن

باید یه جایی داشته باشی ته ته دنیا. برای خود خودت، فقطم اندازه ی خودت اونجا جا باشه، بری اونجا و برای مدتی بمیری. مثلا بلند شی بری بیرون، بری بری بری و برای همه در نهایت دست تکون بدی، خم شی از روی زمین دری رو باز کنی، دوباره دست تکون بدی و بری پایین. بری تا عمق زمین. اونجا که بهش میگن مرکز زمین بشینی، زانوهاتو بغل کنی و بمیری، برای چند ساعت مردن حق هر کسی باید باشه. اصلا باید همه امون سهمیه میداشتیم؛ سهمیه مردن. مثلا میگفتن هر کدوم یه بار در هفته میتونیم از سهمیه امون استفاده کنیم. مثلا یه دستبند هوشمند رو دست همه امون بود. روز و مدت مردنمو انتخاب میکردیم، دست تکون میدادیم و میرفتیم میمردیم. هر چند واسه مردن این همه دنگ و فنگ هم لازم نیست. کافیه از یه چیزهایی دور باشی، یه حق هایی ازت گرفته بشه، یه حرف هایی بهت گفته بشه، کافیه جهتی رو بری که تو ناخوداگاهت کاشتن... اره میبینی؟ مردن چندان هم سخت نیست. لازم هم نیست تا ته دنیا و مرکز زمین بری. حتی از چیزی هم که فکر میکنی ساده تره... خیلی ساده تر...

۳ نظر

بدون این که او را ترک کرده باشم

خواستم تنهایی را با چاقو تکه تکه کنم. افتادم به جانش. چندین ضربه چاقو زدم، دستانم خونی شد؛ آن لحظه تنها یک چیز در ذهنم می‌چرخید، او باید  ت ک ه ت ک ه می‌شد. او اما تماما ساکت، بدون این که ناله کند، بدون این که با هر بار ضربه‌ی چاقو به خودش بپیچد و فریاد بزند، تنها نگاهم کرد، زل زد در چشم‌هایم و نگاهم کرد، نگاهم کرد، نگاهم کرد، نگاهم کرد. آن قدری نگاهم کرد که وسط کار دست کشیدم. دست قرمز شده‌ام که چاقو دارد به فاصله ی بین بینی و لبم تکیه دادم و گریه کردم. چشم در چشم او اشک ریختم.

‌و آخرش؟ آخر این داستان مشخص است، بدون این که اشک‌هایم را پاک کنم، با سرعت بلند شدم و رفتم.

۴ نظر

دلتنگی های کلاغی

گاهی باید میشد با دل تنگیت حرف بزنی. ازش بپرسی چرا، سوال کنی از کجا اومده و هر بار که تو دلت گریه زاری میکنه اسم کی یا چی رو زیر لب زمزمه میکنه. آره... دلم تنگ شده برای هیچ کسی و دل تنگی هم، برعکس داعش، مسئولیت هیچی رو برعهده نمیگیره. مثل یه بچه ی گم شده که حتی اسم خودشم نمیتونه بگه، تو کوچه پس کوچه های دلم گریه زاری میکنه و میدوعه، گهگاهی زمین میخوره، بلند میشه و دوباره میدوعه، بدون این که به مقصدی برسه و بدون این که پایانی داشته باشه، مثل کلاغ هایی که هیچ وقت به خونه اشون نمیرسن. دلتنگی بیچاره...
۲ نظر

تصمیم درست

خسته نوشت:

نمیدونم دو روزی رو که گذشت چطور باید توصیف کنم؛ سخت، جالب یا هیجان انگیز... میشه گفت یه تجربه نو؛ تو این دو روز برای اولین بار تو زندگیم مسئول فروش موادغذایی یه غرفه تو یه پارک بودم و البته، تو تهیه اون غذاها هم کمک کردم. درسته که نصف درآمد حاصل شده حق مسلم من بود اما خب، من تنها برای کمک کردن اونجا بودم و از نظر مالی چیزی دست منو نگرفت، ولی نمیشه از تجربه ای که به دست آوردم و چیزهای جدیدی که یاد گرفتم هم چشم پوشی کرد، اونم برای منی که خانواده ام اجازه کارهایی مثل فروشندگی و... رو بهم نمیده. 

تو این دو روز، چیزی که زیاد دیدم، مردم معمولی بود. درسته، شاید این اتفاق به حساب نیاد، اما اتفاق بود. برای من برخورد با ادم هایی که سادگی شفافی توی رفتارها و شوخی های معمولیشون بود، اتفاق بود، شاید یک معجزه درجه ی سه. بعضی ها حتی روز دوم خیلی آشناطور دوباره اومده بودن و سلام میکردن، لبخند میزدن و دست میدادن و اینجا اشاره ی مخصوصی دارم به پیرزنی که تو کارگاه های ژله و میوه آرایی و شیرینی پزی شرکت میکرد و برای کلاس ها نام نویسی کرد :) و میدونی؟ شاید یکی از لذت ها، تماشا کردن آدم ها موقع یادگرفتن چیزیه، مخصوصا اون موقع که کمی از زبونشون بیرونه :)

در این مدت فهمیدم من به هیچ عنوان به درد این کارها نمیخورم و باید جایی باشم که بتونم بی دریغ مهربونی کنم. دیدن بچه ها و مردمی که شرایط مالی خوبی ندارن و در حالی که خیلی معمولی جلوی غذاها ایستادن، قیمت میپرسن و با خودشون حساب کتاب میکنن که میتونن چیزی بخرن یا نه، کار من نیست. بچه هایی که نگاهشون روی غذاها میموند و مادر پدری که به وضوح دیدم، حتی اگر دو دوتاهاشون چهارتا نبود، غذای کوچیک و مورد پسند فرزندشون رو میخریدن. تنها کاری که از دستم براومد این بود که به بعضی هاشون یه خوراکی بیشتر بدم، به بعضی کمی قیمت پایین تری بدم و به بعضی ها هم هیچ، شاید حتی در حق بعضی ها هم ظلم کرده باشم و کمی با بی حواسیم گرون تر حساب کردم. اما چیزی که میون تمام این ها فکرم رو مشغول کرد یا شاید بیشتر مشغول کرد، بچه ای با تیشرت قرمز بود که دستش اومد جلو و تو شلوغی چیزی برداشت و رفت؛ به وضوح دیدمش، موهای لخت روی پیشانیش، دستش، چهره اش و نگاهی که به من بود تا وقتی حواسم نیست کارش رو بکنه. اون لحظه گفتم اشکالی نداره، بچه پول خرید چیز به این کوچکی رو نداره و ظاهرش هم این موضوع رو تایید میکرد، پس با آگاهی کامل و در صورتی که میتونستم مانع شم، سکوت کردم.  درست چند دقیقه بعد چیزی از ذهنم گذشت که کارم رو تایید نمیکرد، اگه این کار من تاثیر منفی روی این بچه داشته باشه و مزه اون غذا اون قدری بره زیر دندون هاش که بازم دستش میون جمعیت ها بچرخه و پول یا غذایی برداره چی؟ من به خوبی میدونم که هر رفتار کوچیک ما توی آینده ی بچه ها تاثیرگذاره. دو روی یه سکه؛ حالا نمیدونم اگه دستشو میگرفتم یا با کمی سرو صدا جلوشو میگرفتم بهتر بود یا این که سکوت کردم و اجازه دادم بفهمه این طوری هم میشه به خواسته اش برسه؟ هنوز هم نمیدونم. گاهی درست تصمیم گرفتن همین قدر سخت و لحظه ایه...


+  مطمئنا تو این روزها بودن آدم هایی که از بقیه سواستفاده کنن، روابط بازی ها، بی احترامی ها و... مثل همه مواقع دیگه که میشه دیدشون  اما،  ترجیح  میدم  بیشتر حواسم  به چیزهایی باشه که توی پست نوشتم. هر چند که این ها هم در جای خودشون تفکربرانگیزن.

۱ نظر

چه امیدی به نجات در مرگ؟!

ای دوست! تا زنده ای به او امیدوار باش

بدان تا زنده ای

دریاب تا زنده ای

چرا که نجات، تا وقتی که زنده ای ممکن است.

اگر دست هایت حین زیستن نشکنند

چه امیدی به نجات در مرگ؟

۳ نظر

چرخه

منزجرکننده ست. حالم بد میشه و بهم میریزم از اجتماع اطرافم وقتی میشنوم چطور درباره خانوم خونه حرف میزنن و توقع دارن توی دعوای پیش اومده اون کوتاه بیاد و وقتی غر میزنه و بداخلاقی میکنه و دعوا میشه و کوتاه نمیاد پس حقشه که موهاشو بگیری و سرشو بکوبی به سیمان، دیوار یا هرچی و کتکش بزنی. حالم بد میشه وقتی میبینم یه مرد سی ساله یقه یه زن شصت ساله رو گرفته  و قصد خفه کردنشو داشته و با زور، تو دعوا، حرفشو به کرسی نشونده. میگم خب، اگه من جای اون خانوم شصت ساله بودم چی؟ یه مرد بخواد به من زور بگه چی؟ اگه یه روز یه قلدر مقابلم ایستاد و خواست با زور بازوش حرفشو به کرسی بشونه چی؟مثل اون خانوم سعی میکنم جلوش بایستم و بعد کتک بخورم؟ بعدم برای این که  داستان تموم بشه، مردم، بشینن و پشت سر خانوم حرف های نامربوط بزنن. و واقعا هم همینه.

سطح آگاهی و نگاه این اجتماعی که نگاهشون میکنم آزارم میده. جواب سوال ها احتمالا مشخصه، منم بودم زورم به زور بازوی مرد مقابلم نمیرسید.  شاید تفکر غالب همینه، نمیدونم. نمیتونم بگم اهمیتی نداره، چون همین چیزها آزادی منو محدود میکنه وبدتر از آزادی، تفکرات و ناخوداگاه منو. انگار این اجتماع پیش روی من، که تعمیمش نمیدم به کل جامعه، هر چند که قابل تعمیمه، خانوم ها رو ضعیف پرورش میدن و این ضعیف بودن چیزیه که در ناخوداگاه ما ریشه کرده.

چیکار میشه کرد؟ سطح آگاهیمونو بالا ببریم و وسعت دید و نگاهمونو افزایش بدیم؟ یا که نه، روزهای هفته رو سیاه سفید کنیم و تو روزهای سفید حجابمونو برداریم؟ 

اصلا آیا واقعا چیزی میتونه این تفکراتی که در ناخوداگاه این مردم ریشه دوونده و ماندگار شده رو از بین ببره یا اصلاح کنه؟ اونم مردمی که حرفت رو نمیفهمن یا نمیخوان بفهمن و بعضا در مقابلت گارد میگیرن.

۹ نظر

محصور در خیال باطل

ای برادر 

به من بگو چگونه خیال باطل را دور برانم؟

گره زدن روبان ها را رها میکنم

اما هنوز شال را به دور خود گره میکنم

شال را رها میکنم

اما تنم را هنوز در لایه هایش میپوشانم

عطش را رها میکنم 

اما هنوز خشمگینم

اما هنوز طامعم 

طمع را مهار میکنم

اما هنوز خودبینم.


آنگاه که اندیشه آزاد میشود

و توهمی را پس میزند

به مفهوم دیگری در می آویزد.


کبیر میگوید: 

به من گوش کن ای رهرو!

آن راه راستین به ندرت یافت میشود.

پرنده ای که در من آواز میخواند

اشعار کبیر

۲ نظر

دلم برای دوست داشتنت تنگ شده

برای تو که آشنا و همراه آفتاب گردان ها بودی


دوست داشتم برایت چیزهای خوب بنویسم. دوست دارم برای همه چیزهای خوب بنویسم، حرف های خوب بزنم. ادمی وقتی حرف خوبی ندارد، وقتی چیز خوبی نمینویسد و حرف هایش هم بوی نا گرفته بهتر است سکوت کند و یا دیر به دیر چراغ وبش را روشن کند. اما امشب با این که چیز خوبی در دست ندارم امدم تا برایت بگویم. امدم دوباره بگویم، چون در چند ساعت اخیر دومین باریست که کلمات از دست هایم میریزد. بگذار بروم سر اصل مطلب، دلم برایت تنگ شده. امشب بی تابی ات را میکنم. دلم دست ها، حرف ها و چشم های تو را میخواهد. دلم تو را میخواهد... تویی که چند روز پیش سرزده و ناغافل از راه رسیدی. به محض ورودت پرده ها را کنار زدی و پنجره ها را باز کردی. به دیوارها نگاه کردی و از باد حرف زدی. میخواستی دیوارها را از جا بکنی، دلت میخواست مثل انیمیشن بالا خانه را بلند کنی و ببری در اسمان و دیوارها را برداری. میگفتی باد باید در تمام خانه حضور داشته باشد و بگذرد و حسش کنی. تو رفتی، خیلی زود، انقدری که انگار هرگز نبودی... دلم برایت تنگ شده و نمیدانم چطور و با چه زبانی برایت بگویم تا پیدایت شود. کلماتم خسته است. تو تمام کلمات مهربانم را بردی. تمام حرف های خوبم همراه توست. چیزی در چنته ندارم جز بی تابی ام برای تو... دلم میخواست به رسم سرخ پوست ها با دودها برایت حرف بزنم، میخواستم برایت تلگراف بفرستم، یا اصلا نامه بنویسم. نامه ای با دست خط خودم و احساسی که در حروف به حروفش ریخته ام. چقدر این ها را دوست داشتی... یادت بخیر عزیز مهربانم.

قلبم از تو خالیست. جهانم از تو خالیست. تو یک نفر نبودی، شهری بودی و جهانی و ملتی. و حالا  من خالیم. کجایی؟ در کدام دور گم شده ای که دستم به تو نمیرسد؟ نمیدانم...خلاصه میگویم:

"دلم برایت تنگ شده

بر

گرد..."


+ بعدا نوشت: این یک پست عاشقانه نیست...

۳ نظر

وبلاگ عزیز

وقتی وبلاگ ها رو میخونم، دلم میخواد بیش تر زندگی کنم.

ممنون که مینویسید...

...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان