درنگِ سبز

و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
سهراب
۱ نظر

قرمز پوش زیبای من :)

خلق کردن٬ آفرینش و ساختن... سه کلمه ساده ای که دنیایی را در خود گنجانده و مرا مدهوش میکند. دلم میخواهد تا میتوانم خالق باشم؛ تا میشود خلق کنم و تا جایی که دستانم یاری میدهد بسازم. اما خب٬ از بد روزگار نه میتوانم٬ نه میشود و نه دستان انچنان یاری دهنده ای دارم و باید بگویم با همه این حرف ها همچنان هنر را و این سه کلمه و دنیای درونش را دوست دارم؛ تجربه کردن را دوست دارم؛ با همه بی تجربگی برای اولین بار پشت چرخ خیاطی نشستن را دوست دارم و چقدر نوشتن کلمه چرخ خیاطی جذاب است؛ درست مثل نفسِ تجربه کردن. نه... نفس تجربه کردن خیلی جذاب تر است؛ شاید همان قدر جذاب و مجدوب کننده که سه بار پارچه ای را اشتباه بدوزی و دست به قیچی بازش کنی و شاید از ان هم بیشتر٬ به اندازه دوختن یک عروسک نمدی یهویی برای اولین بار. 


عروسک

            

عروسک بالا از آنچه میبینید زیباتر است...

۲ نظر

گوش کن به صدای باد...

گوش کن؛ می‌شنوی؟ صدای خنده‌ام آشنا نیست؟ آن دخترک در میان مزرعه آفتاب‌گردان را ببین. بیا... بیا بگذر از این پرچین‌های چوبی. نگاه کن... آسمان را میبینی؟ آبیِ آسمان فوق‌العاده است. 

گوش کن... همه چیز در دست باد است؛ همه صداها دست به باد داده اند. صدای خنده‌ام و پیغام درخت، نجوای عاشقانه آفتاب‌گردان‌ها و گرمی لبخند آفتاب. چه‌چه و خنکی جویبار را چه؟ آن هم می‌شنوی؟

بیا... بیا گوش کن؛ دیر می‌شود... همه چیز دست به باد داده است.

یک سه نفره آرام...

لحظه‌های بودن با مامان بابا را دوست دارم. لحظه‌های ساده‌ و بدون اتفاقات خاص و عجیب غریب. ساده می‌خندیم؛ ساده حرف می‌زنیم؛ ساده بحث می‌کنیم. شاید فراز و فرود‌هایی هم باشد، اما اصلا به چشمم نمی‌آید. چیزی که به چشمم می‌آید، حس عمیقی‌ست که بودنشان در جانم به راه می‌اندازد؛ حسی که شبیه نسیمی در وجودم می‌پیچد و لبخندی در جانِ جانم حک می‌کند. 
مدام باید به خودم یادآوری کنم تا دیر نشده، آن قدری که باید دوستشان داشته باشم.‌
۲ نظر

خوب٬ شیرین و دوست داشتنی...

چه روزهای عجیب غریبی پشت سر گذاشته ام. نگاه که میکنم متعجب میشوم از خودم. خودمی که خودم را تا این جا کشانده ام و حالا کمی متفاوت تر شده ام و بسیار ضعیف تر. ضعیف تری که همیشه بیزارش بودم. میدانید؟! یک روز ادم به خودش میاید و میبیند در موقعیتی است که همیشه از ان فاصله میگرفته؛ اتفاقاتی برایش افتاده که همیشه از انها فراری بوده. می ایستد و شوک زده در جایش می ماند. بعد از ته انباری صندلی چوبی خاک گرفته قراضه ای را پیدا میکند و میگذارد مقابل زندگی اش و نگاه میکند و نگاه میکند و نگاه میکند و نگاه میکند و نگاه میکند...؛ همین قدر تکراری و خسته کننده! اما تا کی؟!

 مدتی است که صندلی را گوشه ای انداختم و شروع کرده ام به خراب کردن و ساختن. این روند را دوست دارم؛ کمی سخت اما در نهایت خوب٬ شیرین و دوست داشتنی...

۲ نظر

13.

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را 

شهریار

۳ نظر

12.

لحظه‌ای می‌رسد که انسان درمی‌یابد که چقدر آسیب‌پذیر است و آن وقت، اشتباهات بزرگ، مثل یک گرداب او را در خود فرو می‌برند.

  

پروازهای شبانه/ سنت اگزوپری 


۱ نظر

جوی بزرگ

خانه آنها آن طرف جوی بود. همان جوی معروف محله ما. هرگز نخواستم از رویش بپرم. اصلا بچه که بودم میترسیدم کنارش بروم. بزرگ و عمیق بود. اما بزرگ تر که شده بودم ترس از کنارش رفتن کمرنگ شد. نمیدانم، شاید هم کمرنگ شدنش برای شنیدن حرف‌های شیرین پسرک بود. همان که خانه شان آن طرف جوی بود. هر وقت که آن طرف خیابان راه میرفتم تا به سوپری برسم یا به ایستگاه اتوبوس، آن طرف جوی پیدایش میشد. صدایم میکرد و میگفت: راستی بیا این حشره جدیدی که گرفتم را ببین. یا میگفت: یک کتاب جدید خریده‌ام ببین خوشت میاد؛ و هر بار به طریقی مرا میکشید نزدیک جوی و حرف میزد. آخر حرف هایش میگفت: این طرف جوی با اون طرف فرق داره؛ هیچ چیزش معمولی نیست. میگفت: بیا ببین. تازه منم هستم، تنها نیستی. ترس نداره، فقط باید بپری. به او و دستش که سمتم دراز شده بود نگاه میکردم و در نهایت به راهم ادامه میدادم و با لبخند مصنوعی میگفتم: هوا امروز چقدر خوبه، نه؟ دستش را آرام جمع میکرد و دلخوری مهمان چشم های همیشه مشتاقش میشد، اما با لبخند دروغکی میگفت آره و با همان لبخند همراهم میشد. 

هرگز دستش را نگرفتم و همیشه در چشم هایش دلخوری بود. هرگز راه دیگری را امتحان نکرد و هرگز نگفتم. بی رحمی کردم که نگفتم. باید میگفتم دست من هرگز رام دستش نمیشود. باید میگفتم هرگز از این جوی نمیپرم. باید میگفتم اگر رام شدن دستم را میخواهد باید خطر کند و از جوی بپرد. بپرد و خودش دست رام نشدنی ام را رام خودش کند و پریدن را یادم بدهد. اما نگفتم. ناخوداگاه نمیخواستم بپرد و به هر طریقی مرا همراه خود کند. 

نگفتم و این داستان ادامه داشت؛ او هر روز دست دراز کرد و هر روز از هوا حرف زدم و هر روز گرد دلخوری بر چشم های مشتاقش نشست و دیدارمان با لبخندی دروغکی به پایان رسید.

  از آن روزها گذشته؛ من و او بزرگ شدیم؛ ما نقل مکان کردیم و من، هنوز آخرین نگاهش را به یاد دارم؛ نگاهش دلخور بود.

۲ نظر

اسکله امروز

دریای طوفانی شب را دوست دارم. فرقی نمیکند با فاصله روی سنگ ها نشسته باشم یا ان قدر نزدیکش باشم که خیس موج شوم. البته خیس موج شدن را خیلی تجربه نکردم؛ چیز دیگری را هم هیچ وقت تجربه نکردم. همیشه دوست داشتم در شب طوفانی دریا بروم روی ان اسکله چوبی. همانی که میرفت کمی داخل دریا و موج های خروشان شدیدا به ان میکوبیدند. باید تجربه جالبی باشد؛ هم جایت تقریبا امن هست و هم کمی دریای خروشان را لمس میکنی. 

اگر پایم به آن اسکله برسد، ته ته اش مینشینم و پایم را آویزان میکنم و تاب میدهم. دست هایم را میگذارم روی قسمت چوبی و به عنوان بالش برای سرم استفاده میکنم. چشم هایم را بین دریا، آسمان، ستاره ها و ابرها میچرخانم. تاریکی انجا تاریکی عجیبی است؛ مرموز و سحر آمیز. غرقت میکند. آنجا و آن لحظه تک تک سلول هایت محیط را، زندگی را، حس را، فکر را لمس میکنند. پایت خیس میشود؛ چشم هایت را تاریکی میدزدد و گوشت پر میشود از آواز و لالایی دریا.

شک ندارم لمس آن اسکله فوق العاده است اما حالا دنبال این تجربه و لمس کردن نیستم؛ دنبال جنگل و درخت هم نیستم. تنها چیزی که دوست داشتم دنبالش باشم کنسل شدن سفر کوتاهمان به شمال است که خب، دنبال آن هم نبودم. اصلا امروز حوصله دنبال چیزی بودن را نداشتم. امروز روزِ گریه کردن بخاطر ترکیدن آدامس باد شده‌‌ ی فرد کناری در اتوبوس بود. میبینید؟ :) همین قدر مسخره. 

۱ نظر

از نیازها

باید یه موسسه شبانه روزی راه اندازی بشه با نیروهای خوش صدا و قابل اعتماد. بعضی شب ها زنگ بزنی و بگی: همون همیشگی! 

نیم ساعت بعدش زنگ خونه رو بزنن. در رو باز کنی و با ادمی روبرو بشی که یه کیف پر از کتاب همراهشه. از این به بعدش دیگه زمان مثل یه چاقوی کند میشه. به تختت پناه میبری و سرت رو با پتو پنهان می کنی و در جواب مهمون استخدام شده که میپرسه امشب چه کتابی بخونم؟ میگی بهترین کتابی که همراهته، فقط پلی کردن اهنگ یادت نره.

 

×بعد از سه ساعت تلاش برای خوابیدن×

۲ نظر
...
ماه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان